خانۀ بابایی وسط قلعۀ دامغان، ساعت چهار صبح، زمزمۀ دل انگیز قرآن خواندن پدربزرگ، اذان صبح با صدای موذن زاده که از مسجد جامع دامغان پخش می شد و اگر باد نبود می شد توی خواب و بیداری صدایش را شنید. نان سنگک تازه و ناشتای اول صبح. روزگاری که زمان برکت داشت، صبح تا ظهری که تمامی نداشت، ناهار با دست پخت مامانی، خورشت قیمه ای که با کرۀ محلی درست می کرد. چقدر دلم برای آن روزها تنگ می شود، کافی است چیزی مرا به یادش بیندازد تا مدت زیادی بروم توی فکر و خیال. خیلی فکر میکنم که زندگی چیست، شاید اگر الان از من بپرسی، بگویم: زندگی برگ خزانیست که از ترس زمان می ریزد
Thursday, July 5, 2007
Subscribe to:
Post Comments (Atom)
No comments:
Post a Comment