Saturday, September 29, 2007

تغییر ماموریت سپاه پاسداران


بنا به تشخیص رهبر جمهوری اسلامی استراتژی سپاه با گذشته فرق کرده "بدين ترتيب كه ماموريت اصلی سپاه در حال حاضر مقابله با تهديدهای داخلی است و سپس در صورت تهديد نظامي خارجی سپاه به كمک ارتش خواهد شتافت."

عمق فاجعه ای که در این جمله نهفته است را می فهمید؟ شمشیری که برای راندن دشمن متجاوز و دفاع از خاک میهن از غلاف بیرون کشیده شده بود امروز برای مقابله با تهدید داخلی (بخوانید سرکوب مخالفان و منتقدان داخلی) تیز می شود


وای بر ما


کاش آن کسانی که کودتای ۲۸ مرداد را طراحی کردند فکر عاقبت کارشان را می کردند - کاش آن کسانی که آگاهانه در آتش انقلاب دمیدند فکر عاقبتش را می کردند. انقلابی که ایران را به قهقرای امروز کشاند که عصاره ملت ایران بشود احمدی نژاد و مجلس هفتم! اپوزیسیون داخلی بشود شکوری راد و کروبی و محتشمی پور و اپوزیسیون خارجی بشود رجوی و رضا پهلوی! برای اصلاحات دست به دامن هاشمی رفسنجانی شویم که همین الان اگر در یک دادگاه آزاد محاکمه شود به چند بار اعدام وحبس ابد محکوم خواهد شد. تحلیلگر سیاسی مان بشود نوری زاده! روزنامه آزادمان بشود اعتماد ملی! واقعا که این قبا آراسته ملت ایران است! ما ملتی که عافیت طلبی و منفعت جویی را به نهایت درجه ممکن رسانده ایم چه گله از روزگار می توانیم داشت؟

هر روز که فکر می کنم به اوضاع این کشور از خودم بیزار می شوم. افتاده ایم روی دور حماقت و به همدیگر فیدبک مثبت می دهیم. در روزهایی که سرنوشت کشور دارد به سمت نابودی رقم زده می شود ملت که هیچ نخبگان جامعه هم ککشان نمی گزد. اینکه فلان جا افطاری می دهند یا اینکه ماجرای سریال آبدوغ خیاری بعد از افطار چه شد برای مردم ما مهمتر است تا اینکه اوضاع کشور به کدام سو می رود - که عنقریب است تمام دنیا ما را از هر جهت تحریم کنند - که کسی را بر مسند ریاست جمهور نشانده ایم که در یک جامعه سالم باید تحت روانکاوی قرار بگیرد ... ادامه دارد

سرهنگ جلیل بزرگمهر



چند روز پیش (چهارم مهر ماه) سرهنگ جلیل بزرگمهر درگذشت. این خبر در هیاهوی حماقت بار اخبار این روزهای ایران گم شد. در آن دیکتاتوری بعد از کودتای ۲۸ مرداد در دادگاه نظامی سرهنگ جلیل بزرگمهر را بعنوان وکیل تسخیری دکتر مصدق انتخاب کردند. طبیعتا دکتر به این انتخاب اعتراض کرد چرا که او به عنوان یک حقوقدان و همچنین نخست وزیر قانونی کشور کل دادگاه را غیرقانونی و فرمایشی می دانست. اما جالب بود که این وکیل تسخیری (که البته بعدها وکیل منتخب دکتر مصدق شد) آنچنان مجذوب شخصیت دکتر مصدق شد که باقی عمر خویش را صرف تاریخ نگاری دوران مصدق کرد. وفات سرهنگ بزرگمهر بهانه ای به دستم داد که چند خطی بنویسم - یادش زنده و راهش پر رهرو

در سوگ جلیل بزرگمهر - بیانیه جمعی از ملیون


Friday, September 28, 2007

Wednesday, September 26, 2007

بالاخره آزاد شد


بالاخره آزاد شد - کیوان انصاری را می گویم. شاید بتوان گفت که بعد از دوم خرداد تا حالا هیچ کسی به این مفتی و بدون هیچگونه دلیلی فقط به صرف خصومت شخصی یک آدم نه چندان مهم! به این مدت طولانی و با این شرایط سخت بازداشت نشده بود. اگر بشناسیدش و در جریان نحوه و علت* بازداشتش باشید می فهمید چه می گویم.

*البته اگر بشود اسمش را علت گذاشت

دودم بسر بر آمد زین آتش نهانی

Tuesday, September 25, 2007

یکی از نگرانی های من


چقدر دردناک است سرنوشت چند ده میلیون نفر انسان در دست کسی یا کسانی باشد که توان درک دنیای واقع را ندارند و به سادگی چشم بر واقعیت می بندند و دیگران را دروغگو و حیله گر یا نادان و بی سواد یا عامل بیگانه خطاب می کنند.

بر سر ملتی که طی سی سال دو مرتبه این اشتباه را انجام دهد و سرنوشت خود را به دست چنین کسانی بسپارد و خود به بهانه اینکه کنترلی بر سرنوشت خود ندارد به حماقتهای هر روزه زندگی مشغول شود - چه خواهد آمد؟ بی تردید سرنوشت غم انگیزی برای این مردمان در راه است.

اما راستش را بخواهید من نگران مردم به مفهوم عام کلمه نیستم (چون باور دارم هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت). نگرانی من برای آن دسته انسان های فهیمی است که هر آنچه در توان داشتند برای آگاهی این مردم کردند و امروز باید در این سرنوشت غمبار سهیم باشند که آتش که گرفت خشک و تر می سوزد

Friday, September 14, 2007

واسطه

خیلی وقت ها هست که میخواهی به واسطه چیزی چیز دیگری رو ببینی یا لمس کنی یا بگیری اما نمی توانی. بعدش که خوب فکر میکنی می بینی آن چیزی که می خواستی همون واسطه بوده و تو نمیدیدیش. یا اینکه می خواهی به مقصدی برسی ولی خوب که نگاه میکنی میبینی راه رو می خواستی و طی طریق را نه مقصد و پایان را.

این را در چند مورد تجربه کرده ام اما معمولا خیلی دیر متوجه شدم که چه چیزی را میخواهم - خیلی دیر


Monday, September 10, 2007

سایه سنگین اوهام

حوالی عصر بود - یک روز پاییزی. باد شدیدی از شمال غرب می وزید. سردم بود و گرسنه. حوالی قبرستان خرابه - مخلوطی از خاک و برگ و آت و آشغال به سر و صورتم می خورد. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. دلم گرمای زیر لحاف کرسی را میخواست و سرپناهی امن با میزبانی مهربان.

سالها از آخرین باری که در این شهر بودم گذشته بود (نمیدانم جهت پیکان زمان به کدام سو بوده!). به هر جایی که میشناختم سر زدم. دریغ از یک نفر آشنا! رویای قدیمی تعبیر شده بود. رفتم سمت قبرستان تا مگر آشنایان را آنجا بیابم اما انگار در قبرستان عهد قجر قدم می زدم. هیچ گور آشنایی نبود! همینطور در حال گشتن بودم که یکهو زیر پایم خالی شد - انگار توی یک قنات قدیمی افتاده باشم - اما به خودم که آمدم دیدم به حالت مسخره ای روی زمین افتاده ام. گویی توی شرکت پشت میز خوابم برده بود! رفتم دست و صورتم را بشویم و چای بگذارم. ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. فردا باید کار را تحویل میدادم و هنوز چند ساعت مداوم باید صرف میکردم تا سر و ته گزارش را هم بیاورم. مارمولک توی دستشویی با دیدن من خشکش زد ولی بعد از چند ثانیه با یک حرکت سریع توی سوراخ دیوار گم و گور شد. آبی به سر و صورتم زدم - آمدم آشپزخانه و کتری را آب کردم و گذاشتم روی گاز. برگشتم توی اتاق که مشغول ادامه کار شوم. روی صندلی که نشستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی - نقش زمین شدم. تا ساعتها در خلسه بودم - انگار به دست و پایم سرب بسته باشند توان هیچ حرکتی را نداشتم - با تمام توان داد میزدم ولی هیچ صدایی از گلویم خارج نمی شد. تمام زندگی ام با دور تند از مقابل چشمانم می گذشت ... نمیدانم چه مدت در این حال بودم ..... وقتی که بیدار شدم به اندازه کوهنوردی که تازه به قله دماوند رسیده باشد خسته بودم. ساعت دو و نیم شب بود و من پای تخت - توی اتاق خواب - دهها هزار فرسنگ دورتر از آن قبرستان نیمه متروک - روی زمین افتاده بودم. صدای زوزه کتری بلند شده بود




رویا در رویا - آشفته درآشفته

خوابهای آشفته - روح لایه لایه - شیشه نازک دل - تلنگری برای شکستن
زیستن معکوس - ارتباط آشفته با هستی - نگاهی محو و نامتمرکز
بلاهت ایرانی - نوستالژی شرقی - پیوندهای عاطفی -زندگی مدرن - کمپلکس حماقت
مرگ اندیشی - گریز از پایان - ترس از خودی خویشتن - آرزوی بلاهت!

Friday, September 7, 2007

کی اینچنین می خواستیم؟

ورد شبانه

ساعت شش صبحه - نشستم توی آزمایشگاه. صدای هایده توی گوشم می پیچه: ... کدوم ناله شبگیر - کدوم ورد شبونه ... هنوز قافله عشق به منزل نرسیده ... نه آفتاب و نه مهتاب - چقدر دنیا سیاهه!

هنوز به تعریفی از زندگی نرسیدم! هنوز تکاپوی روزمره بقیه آدمها رو نمی فهمم. بعد از بیست و هفت سال زندگی هنوز با این دنیا و آدمهاش غریبه ام! هنوز مرگ اندیشم!

خوبه که شب هست! فکر میکردم اگه شب نیود و آدمها هر شب هایبرنیت نمیشدند اونوقت من چه جوری زندگی می کردم!؟ اونوقت هیچ لحظه ای رو نمی تونستم تنها باشم مگر اینکه سر به کوه و بیابون میذاشتم. به هر حال ظاهرا فقط سه تا راه برای فرار هست: فرار در بعد زمان که همون کاریه که من میکنم. فرار در بعد مکان که همون سر به بیابون گذاشتنه (کاری که بابجان -پدربزرگ پدرم- میکرده) و مرگ (کاری که صادق هدایت کرد!). البته این رفیق هندی ما ادعا میکنه که راه چهارمی هم هست (اگه علاقه دارید به فلسفه هندوها مراجعه کنید) ولی خوب استفاده از راه سوم و چهارم فعلا در برنامه من نیست!

با این کیبورد انگلیسی دیگه بیشتر از این نمیشه تایپ کرد. پس تا بعد.

وای بر ما - وای بر ما - خبر از لحظه پرواز نداشتیم - تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم - پریدیم که