Wednesday, June 27, 2007

خداحافظی با زندگی جغدی



بعد از مدتها بلند شدم مثل آدمیزاد ساعت ۹ صبح آمدم آزمایشگاه، می خواهم ببینم آیا می شود زندگی جغدی را ترک کرد یا نه؟ اگر نتوانستم ترک کنم، این پست را حذف می کنم

Tuesday, June 26, 2007

روزهای سلسبیل

بعد سال ها، امشب دوباره یک جورهایی احساس روزهای سلسبیل را دارم. روزهای سلسبیل شامل حدود ده، یازده ماهی می شود که تنها، ته یک کوچۀ بن بست توی خیابان سلسبیل (رودکی) تهران پایین تر از چهار راه آذربایجان زندگی می کردم. یک کوچۀ تنگ و بن بست، پلاک 33، طبقۀ دوم، یک آپارتمان نقلی سی و نه متری، همسایه هایی به غایت فضول ولی دوست داشتنی، محله ای که تراکم آدمیزاد در آن، به گمانم بیش از چهار نفر در متر مربع بود، پیرمرد دستفروش سر کوچه، تلفنچی سر چهارراه که گاهی تنها راه ارتباطی من با جهان خارج بود، حمام عمومی قدیمی آنطرف چهارراه، بستنی فروشی سر کوچه، ساندویچی کنار سینمای قدیمی، پارک کنار خیابان بابایی که چند سال بعد شهاب آنجا زندگی می کرد، مدرسۀ قدیمی بابا و ... اگر بخواهم همه را بنویسم مثنوی هفتاد من می شود. روزهای سلسبیل همه یک رنگ نبودند، بعضی روزهایش خاکستری بودند، بعضی روزهایش بی رنگ، بعضی روزهایش نارنجی بودند و بعضی روزهایش هم سیاه. رنگ روزهایش را گفتم، طعمش را هم بگویم: بیشتر روزهایش طعم نیمرو یا تخم مرغ و تن شیلتون داشت، بعضی روزهایش هم طعم سبزی پلو با تن شیلتون، یا کشمش پلو می داد، ماه های اولش پر بود از جبر و آنالیز و چه روزهای دوست داشتنی بود آن روزها، ماه های آخرش اما رنگ و بوی کاملا متفاوتی داشت ...

همیشه فکر می کنم که یک روزی برمی گردم همانجا، ته یک کوچۀ باریک یک آپارتمان نقلی کرایه می کنم، دوباره کتاب هایم را می ریزم دور و برم، طوری که جای راه رفتن نباشد، تمرین می کنم دوباره زندگی کردن را



Sunday, June 24, 2007

گل سنگ


یادش به خیر
گل سنگم - آن رقص موزون و بوی مسحور کننده
زیر بارش آن صدای آسمانی



پی نوشت: این پست یک مخاطب بیشتر ندارد

من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن ها، نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان، بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون، با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من، در میان انجمن، گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد
یک چنین آتش به جان، مصلحت باشد همان، با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم


من عاشق این تصنیفم، در بسیاری از لحظات زندگی وصف حالم بوده و هست، بشنویدش




اگر دوست داشتید، می توانید از اینجا با صدای مرضیه بشنوید

دکتر مظفر بقائی کرمانی و هندسه های نااقلیدسی


همیشه حضور رمز آلود دکتر مظفر بقائی کرمانی در تاریخ معاصر ایران (به ویژه نقش او در ماجرای قتل فجیع سرتیپ افشار طوس و ارتباط دکتر بقایی با کودتای 28 مرداد و آقای کاشانی، ماجرای وصیت نامه اش و همچنین ماجرای مرگ مرموز خودش)، برایم جذاب بوده است، چیزهای بسیاری است که در موردش نمی دانم و دوست دارم بدانم. شاید گهگاه چیزی در موردش در این اوهام نوشتم، اما امروز می خواهم بخشی از خاطراتش (در مصاحبه با حبیب لاجوردی) را در اینجا نقل کنم که از قضا ربطی به مسایل سیاسی ندارد:

... یک معلم خیلی خوب ریاضی ما داشتیم آنجا به اسم آقای حسین جودت. در کلاس ششم برنامۀ آن زمان ما میبایستی دو مقاله از چهار مقالۀ هندسه را بخوانیم. این آنقدر معلم خوبی بود در عین اینکه خیلی با جذبه بود و شاگردها از او حساب می بردند، فوق العاده همه به او علاقه داشتیم و بدون اینکه احساس خستگی و سنگینی بکنیم، یک مقاله اضافه بر برنامه رسمی تعلیم داده بود به ما، بطوریکه ما وقتی رفتیم کلاس هفتم معلومات ما در ابتدای هندسۀ فضایی بود . در آنجا یک معلم جدیدی آمده بود به اسم جوان ... این یک چیزهایی از هندسه های جدید شنیده بود و اینها را می خواست که به ما قالب کند به اصطلاح. ما حالا با آن جوری که مخصوصا آقای جودت درس داده بود و ما فهمیده بودیم که از یک نقطه بر یک مستقیم بیش از یک عمود نمی شود چیز کرد یا دو تا خط موازی الی غیر النهایه ادامه دارند، فلان، این یک چیزهایی شنیده بود از هندسه های لواچوسکی و ریمان و اینها، بعد به ما می گفت خط موازی وجود ندارد برای اینکه دو تا خط موازی در مرکز خورشید به هم می رسند یا از یک نقطه ما می توانیم الی غیر النهایه عمود به یک خط نازل کنیم. که برای ما اینها واقعا کفر به نظر می آمد ...

البته این ماجرا در ادامۀ صحبت به یک بحث مربوط به سیاست وصل می شود. امروز که افاضات جناب دکتر بیدآباد (برادر دکتر بیدآباد خودمان) را در هم میهن میخواندم، نمی دانم چرا یادم به ماجرای دکتر بقایی و هندسه های نااقلیدسی افتاد، گفتم شاید ماجرا برای شما هم جالب باشد.

پی نوشت: خاطرات دکتر مظفر بقائی کرمانی (در گفتگو با حبیب لاجوردی) را می توانید از اینجا گوش کنید یا بخوانید


Wednesday, June 20, 2007

قطعنامه - 1


باور کنی یا نه، من همینم که هستم!
دیگر برای تغییر دیر شده است جانم! سنگهایم را با خود واکنده ام، تصمیمم را گرفته ام:

پیکان ارادت را به سوی هیچ بتی نشانه نخواهم گرفت
زنجیر اسارت را بر پا و دستهایم وقعی نخواهم نهاد
آرزوی پرواز را از سر بیرون نخواهم کرد
سر بر آستانت نخواهم سود، زمینی نخواهم شد


رؤیای بامداد زمستان


...
سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی
شاید بهار آینده
راه عروج ماست
تا نیلگونه ها


توضیح: برشی از یکی از اشعار محمد علی سپانلو - بقیۀ شعر را هم شاید در فرصتی دیگر اینجا گذاشتم



به ياد اون روزها


موزیک امروز "نازنین مریم" با صدای محمد نوری است که بعد از این همه سال باز هم به دل می نشیند. متن ترانه را از اینجا می توانید بخوانید.

...
جان مريم چشماتو واكن، منو صدا كن
بشيم روونه، بريم از خونه، شونه به شونه
به ياد اون روزها وای نازنين مريم
...
باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم --- كاش مي خوابيدم، تورو خواب مي ديدم
...




Sunday, June 17, 2007

معرفی کتاب - پیغمبر دزدان


پیغمبر دزدان کتابی است از استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی، که با سبک خاص استاد نگاشته شده است. به خاطر علاقۀ پدر و پدربزرگم به باستانی پاریزی و کتابهایش، سالها پیش بخش هایی از چند تا از کتابهایش را خوانده ام (مانند "حماسۀ کویر"، "از پاريز تا پاريس "هشت الهفت" و همین "پيغمبر دزدان")، البته اکثر کتاب های او از آن نوع است که باید سال ها روی میز کنار تخت باشد تا هر شب بخشی از آن را بخوانی و لذت ببری، پر است از تکه های تاریخ اجتماعی ایران که در دکان هیچ بقالی یافت نمی شود. کتاب پیغمبر دزدان در مورد فردی است به نام " شیخ محمد حسن سیرجانی (زید آبادی)"* که خود را پیغمبر دزدان (نبی السارقین) می نامیده است. این کتاب نخستین بار در سال 1324 چاپ شده و در سال 1382 به چاپ هفدهم رسیده است. کتاب حاوی نامه های متعددی است که جناب پیغمبر دزدان برای پیروان خویش نگاشته است و در جای جای نامه ها عبارات بسیار خواندنی یافت می شود که البته با حواشی استاد باستانی پاریزی بسیار خواندنی تر می شود. جالب اینست که این پیغمبر پیروانش را خود انتخاب میکرده و انصافا چه انتخاب های به جایی، کتاب را که خواندید شاید پیروان امروزینش را بتوانید در میان اهالی ثروت و قدرت بجویید. به قول خودش: "هر قوم و ملتی برای خود پیغمبری داشته است، الا جماعت دزدان، که منم پیغمبر ایشان".

خیلی دوست داشتم نسخه ای از کتاب را اینجا با خودم داشتم و بخش هایی از آن را برایتان می گذاشتم ولی دریغ، ندارمش! بخشی از فرمایشات پیغمبر دزدان را هم که به خاطر دارم (در مورد علت تفاوت در خلقت پسرش ابوالقاسم با پسر یکی از خوانین منطقه)، به خاطر رعایت ادب نمی توانم اینجا بگذارم!

* تا جایی که می دانم اصالتا از همان روستایی بوده که آقای "احمد زیدآبادی" عزیز ریشه در آن دارد.

پی نوشت یکم: برای اطلاعات بیشتر در مورد استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی می توانید به ویژه نامه ای که مجلۀ بخارا در مورد ایشان منتشر کرده است، مراجعه نمایید


Saturday, June 16, 2007

جنایت مقدس --- تقدیس جنایت


من در میان مردمانی زیسته ام که بر مرگ همنوع خود شادمانه می خندند، به راحتی نوشیدن لیوانی آب، در مورد یکدیگر حکم صادر می کنند، من تفکری را می شناسم که تزویر را تجویز می کند، خشونت را ترویج می کند، جنایت را تقدیس می کند؛ سیستمی را می شناسم که تخم نفرت می پراکند، والدینی را می شناسم که کودکان خود را برای تماشای به دار کشیده شدن انسانی به میدان شهر می برند، پیران و جوانانی را می شناسم که برای پرتاب سنگ بر سر محکومی بر یکدیگر پیشی می گیرند، دخترک و پسرکی را که به جرم عشقبازی سنگباران می شوند، من در جامعه ای زیسته ام که حماقت در بند بند آن رسوخ کرده است، من دزدان و غارتگران و متجاوزانی را می شناسم که در نظر مردم بسیار محترمند و مردمانی را می شناسم که برای یک لقمه نان، تنها دارایی تحت تملک خود یعنی بدنشان را به فروش میگذارند و مفسد فی الارض لقب می گیرند و خونشان مباح می شود.

اصل این متن خیلی طولانی تر از آنچه می بینید بود، کوتاهش کردم تا خودتان این فیلم مستند را ببینید تا بر سر ایمان خویش بلرزید. این مستند را "مازیار بهاری" در مورد ماجرای قتل های عنکبوتی مشهد و سعید حنایی ساخته است. این مستند شامل مصاحبه های متعددی با خانواده و دوستان قاتل و مقتولین و دست اندرکاران پرونده است. توضیح بیشتری نمیدهم جز اینکه دیدن این فیلم را برای کودکان و نوجوانان توصیه نمی کنم. فیلم را میتوانید از اینجا ببینید



پی نوشت: میدانم که این پست مشکل کپی رایت دارد و هنوز هم با وجدان خودم در گیرم ولی توجیه شاید این باشد که چون این فیلم روی پرشین هاب قابل دسترسی است، قرار دادن آن در اینجا شاید به تاثیری که می گذارد بیارزد

سرپناه


از خیابان بیست و دوم پایین می آمد تا با پاره های کاغذ سرپناهی بسازد، غافل بود از اینکه دل سرگردانش را هیچ سرپناهی رام نمی کند

Friday, June 15, 2007

ال پاچینو


ال پاچینو را حتما میشناسید و او را در نقش مایکل کورلونه در پدرخوانده به یاد دارید. امشب، ساعت نه شب به وقت نیویورک مهمان برنامۀ لری کینگ در شبکۀ سی ان ان است. احتمالا برنامه ای به یاد ماندنی خواهد بود، اگر وقت داشتید ببینید

Thursday, June 14, 2007

نرگسِ مست تو و بخت من


چند روزی است که تصنیف "عقرب زلف کجت" توی ذهنم می چرخد (با صدای پریسا گمانم)، گفتم امروز به عنوان نغمۀ صبحگاهی بگذارمش اینجا که دو سه روزی است اوهام ساکت بوده ظاهرا. متن را از اینجا می توانید بخوانید

عقرب زلف کجت با قمر قرینه --- تا قمر در عقرب، کار ما چنینه*
کیه کیه در می زنه من دلم می لرزه --- درو با لنگر می زنه من دلم می لرزه
ای پری بیا در کنار ما --- جان خسته را مرنجان
از برم مرو، خصم جان مشو --- تا فدای تو کنم جان

....

نرگس مست تو و بخت من خرابه --- بخت من از تو و چشم تو از شرابه*

....

تصنیف را با صدای زنده یاد ایرج بسطامی بشنوید




* تقارن مفهومی نهفته در این دو بیت به شدت دلنشین است


Wednesday, June 13, 2007

اوهام ماضی - 6


مادر بزرگ دنیای خاطره و حکایت و شعر بود، حافظه عجیبی داشت. حتی این سالهای آخری که بعد از آن سکته مغزی زمین گیر شده بود، هر وقت که می رفتی پیشش شعر یا حکایت جدیدی برای گفتن داشت. خدا روحش را قرین رحمت گرداند. یک بار تعریف می کرد: سال ها پس از آنکه پدر بزرگ گله شترها را فروخته بود به شخصی در جندق یا یزد، کاروانی شامل چند تا از همان شترها برای پدر بزرگ متاعی آورده بودند، می گفت وقتی شترها وارد باربند* خانه شدند، اشک را به چشمانشان دیدم. قسم میخورد که اشک می ریختند از اینکه بعد از سال ها وارد محلی شدند که آنجا به دنیا آمده بودند.
هنوز هم هر وقت یاد این حکایت مادربزرگ می افتم فکر میکنم که چطور ممکن است انسانی بعد از سال ها به زادگاه خود برگردد و هیچ احساسی از ورود به خاک میهن نداشته باشد.


* اصطبل


Monday, June 11, 2007

نغمۀ آزادی نوع بشر


اجرای قدیمی "مرغ سحر" با صدای هنگامه اخوان و اجرا و همخوانی محمد رضا لطفی و بیژن کامکار، شاهکاری است که حسابی با حال و هوای امروزم می خواند، امیدوارم خوانندگان احتمالی اوهام هم لذت وافر ببرند





جمله سازی - 3


دانیل اورتگا، سفر به ایران، فریبرز رییس دانا، بقایای سوسیالیسم در ایران، بن بست منطقی

کارهای ملال آور - دوم


تکه تکه کردن یک سیستم پیچیده که هیچگونه مستنداتی ندارد (برای انتقال به جایی)، بطوریکه یک نفر آدم معمولی که با سیستم آشنا نیست بتواند به راحتی آنرا سر هم کند و راهش بیندازد

Sunday, June 10, 2007

داستان تهوع


با پوزش از خوانندۀ احتمالی، از آنجا که این داستان تهوع، از قضا داستانی تهوع آور هم هست، خواندن آنرا به هیچ وجه توصیه نمی کنم!

سردرد امانت را بریده، می خواهی از روند جاری زندگی جدا نشوی و به روی خودت نیاوری اما نمی شود، هر چند دقیقه یک بار لرزشی خفیف تمام وجودت را فرا می گیرد، می روی روی تخت دراز می کشی، بدنت را زیر لحاف می پوشانی، فکرت بهت زده است، سرت را می بری زیر لحاف و سعی می کنی بخوابی، درد توی شقیقه ات می پیچد، گریزی اما نیست، در بهت زدگی ات غوطه ور می شوی، ارتباطت با محیط اطراف به حداقل رسیده، یک آن احساس می کنی که می خواهی هر آنچه در درون داری بالا بیاوری، تمام انرژی درونی ات را جمع می کنی تا از جایت تکان بخوری و خودت را به دستشویی برسانی، آن هنگام که بر لختی تن غالب میشوی و از جایت بلند می شوی اما دیگر دیر شده است، دل و روده ات را در نزدیکی دهان احساس میکنی، شروع میکنی به دویدن اما در میان راه ... به خودت که میایی دل و روده ات را می بینی که وسط اتاق پخش شده، احساس سبکی می کنی، می پرسی اگر آدم بدون این آت و آشغالها اینقدر سبکتر می شود، چرا هر روز آنها را در شکمش با خود حمل میکند؟

Friday, June 8, 2007

نامجو و مشکل کپی رایت


بخشی از متنی که محسن نامجو برای روزنامۀ هم میهن نوشته است:

ما در جامعه‌اي زندگي مي‌كنيم كه در آن خيره ‌شدن عادي دو شهروند به يكديگر به راحتي مي‌تواند به دعوا و منازعه منجر شود. ما به ديگري به‌عنوان دشمن نگاه مي‌كنيم. مشكل هر كس، مشكل خودش است و حتي اگر چيزي يا كسي را دوست داشته‌ باشيم يك آن به مسووليت‌مان در قبال او فكر نمي‌كنيم

متن کامل را از اینجا بخوانید. من یکی که بابت لینک هایی که به موزیک او داده ام، شرمنده ام و احساسش را کاملا درک می کنم. گمانم در این آشفته بازار، تنها راه این باشد که شماره حسابی را رسما اعلام کند تا پول آثاری را که به هر طریقی به دستمان رسیده و از آن استفاده کرده ایم، به آن حساب واریز کنیم. وقتی قانون از حق مولف حمایت نمی کند، شاید بتوان روی اخلاق فردی و وجدان افراد حساب کرد

پی نوشت: نگاهی به این لینک بیندازید، ظاهرا شماره حسابی از محسن نامجو را اعلام کرده است

داستان خوانی - 1 : بریده هایی از رمان فریدون سه پسر داشت

بریده هایی از رمان "فریدون سه پسر داشت" - عباس معروفی

در طول‌ يكي‌ دو ماه‌ تابستان‌ كه‌ به‌ باغ‌ ميگون‌ مي‌رفتيم‌، پدر گاهي‌ به‌ كافه‌هاي‌ اطراف‌ مي‌رفت‌، و دمي‌ به‌ خمره‌ مي‌زد. روز بعد هم‌ همگي‌ در رودخانه‌ شنا مي‌كرديم‌ و شب‌ مي‌رفتيم‌ مسجد. پدر با آدم‌هاي‌ محل‌ گپ‌ مي‌زد، و بعد خودش‌ را مي‌رساند به‌ پيشنماز: «حيف‌ كه‌ ماشين‌ نداريد، آقا. وگرنه‌ مي‌دادم‌ دو جفت‌ لاستيك‌ آكبندِ بي‌. اف‌. گودريچ‌ بيندازند زيرش‌.»
«التفات‌ داريد، آقاي‌ اماني‌. انشاءاله‌ تحت‌ توجهات‌ امام‌ زمان‌...»
«پس‌ اين‌ امام‌ زمانِ ما كي‌ ظهور مي‌كند، آقا.»
«عنقريب‌، عنقريب‌.»
...
پدر گفت‌: «اسمش‌ آقاي‌ ناطق‌ است‌، اهل‌ نور مازندران‌. ماه‌ رمضان‌ها مي‌آيد ميگون‌ كه‌ چراغ‌ مسجد اينجا هم‌ خاموش‌ نباشد. آدم‌ خوبي‌ است‌. روضة‌ خوبي‌ هم‌ مي‌خواند. هميشه‌ هم‌ شاه‌ را دعا مي‌كند.»
مامان‌ گفت‌: «مي‌گويد شاهِ اسلام‌. منظورش‌ امام‌ زمان‌ است‌.»
«شاه‌ خودمان‌، همان‌ شاه‌ اسلام‌ است‌ ديگر!»
«كجاش‌ اسلامي‌ است‌.»
«خوب‌، اين‌ آخوندهاي‌ بيچاره‌ هم‌ بايد يك‌ لقمه‌ نان‌ بخورند. هركس‌ هرجور دلش‌ بخواهد تعبير مي‌كند. ما هم‌ با صداي‌ بلند مي‌گوييم‌ الهي‌ آمين‌، و جلو جماعت‌ نشان‌ مي‌دهيم‌ كه‌ منظور آقا از شاه‌ اسلام‌، محمدرضا شاه‌ پهلوي‌ است‌.»
«تو هم‌ با اين‌ شاهت‌، فريدون‌!» و آنقدر نرم‌ و مهربان‌ مي‌گفت‌ فريدون‌، كه‌ آدم‌ هوس‌ مي‌كرد اسمش‌ فريدون‌ باشد. اسم‌ را در دهانش‌ چرخ‌ مي‌داد و به‌ واوش‌ كه‌ مي‌رسيد صداش‌ را محو مي‌كرد. انگار نون‌ش‌ را مي‌خورد.
«الان‌ شرايط‌ خاصي‌ است‌، بانو. مرحوم‌ اخوی‌ كه‌ مي‌بيني‌ تروريست‌ از آب‌ در آمد و نخست‌وزير را كشت‌ و آبروي‌ ما را هم‌ برد. تا بياييم‌ دوباره‌ آبرويي‌ جمع‌ كنيم‌، پوست‌مان‌ كنده‌ شده‌.»
«خون‌ برادر را كه‌ با برادر نمي‌شورند. گنه‌ كرد در بلخ‌ آهنگري‌، به‌ شوشتر زدند گردن‌ مسگري‌. وا؟ به‌ ما چه‌ مربوط‌.»
«مجبوريم‌ خودمان‌ را بكشيم‌ كنار و خودمان‌ را از اين‌ دسته‌جات‌ اسلامي‌ سوا نگه‌ داريم‌. وگرنه‌ توي‌ اين‌ بازار پا مي‌خوريم‌ و نفله‌ مي‌شويم‌. مدت‌هاست‌ دارم‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌ باهاشان‌ قطع‌ رابطه‌ كنم‌، اما نمي‌گذارند كه‌. اين‌ نرفته‌، آن‌ مي‌آيد. ظاهراً به‌ خاطر مرحوم‌ اخوي‌. اما من‌ كه‌ ابله‌ نيستم‌. مي‌دانم‌ دردشان‌ چيست‌. چه‌ غلطي‌ كرديم‌ و دو سه‌ باري‌ رفتيم‌ هيئت‌ مؤتلفه‌. حالا افتاده‌ به‌ گردن‌مان‌. مثل‌ سگ‌ پشيمانم‌، بانو. وضعيت‌ جوري‌ است‌ كه‌ نه‌ مي‌شود ازشان‌ بريد، و نه‌ دست‌ از سر آدم‌ برمي‌دارند. بالاخره‌ توي‌ اين‌ بازار چشم‌مان‌ توي‌ چشم‌ همديگر است‌. با هم‌ سروكار داريم‌. نمي‌ شود كه‌



دل خراب من دگر خرابتر نمیشود --- که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند

امشب دلم بدجوری هوای صدای لطفی رو کرده بود، این را گذاشتم تا شما رو در احساسم شریک کنم.

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند --- به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند --- کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار --- دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهیست پر ستم که اندر او به غیر غم --- یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخست ازین دریچه های بسته ات؟ --- برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست --- اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند





شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج

اوهام ماضی - 5



سال سوم دبیرستان بودیم گمانم، من و شهاب توی یک کلاس بودیم، معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ... که از برادران بود و کلی ادعای معنویت داشت. هر جلسۀ ادبیات کلی از وقت کلاس به توصیه های اخلاقی می گذشت، با وجود تلویزیون و رادیو، آقای ... معلم امور تربیتی و بینش و قرآن، حاج آقا ... امام جماعت مدرسه و نطق های بین دو نمازش و البته جناب ... دبیر محترم ادبیات، واقعا غلظت معنویتمان رفته بود بالا. یک روز که طبق معمول معلم ادبیات در حال نطق در مورد مرگ و زندگی بود و داشت میگفت که انسانی که حسابش پاک است و به واجبات و مستحبات عمل کرده و از محرمات دوری جسته، هرگز از مرگ هراسی ندارد و بعد هم میخواست از کرامات خودش و حاج آقا ... و آیت الله ... بگوید، ناگهان همه جا شروع به لرزیدن کرد، چند لحظه همه بهت زده بودیم و اکثر بچه ها که انگار از خواب پریده بودند هاج و واج به اطراف نگاه می کردند، در یک لحظه انگار که همه متوجه شده باشند که زلزله آمده، به سمت در هجوم بردند اما زودتر از همه آقای ... دبیر محترم ادبیات بود که با یک جست از کلاس خارج شد و زودتر از همۀ بچه ها خودش را به پله ها رساند و فرار به سمت حیاط مدرسه! آنچنان هراسان می دوید که اگر کسی از بچه ها زیر دست و پایش میرفت و له می شد هم باکش نبود. از تماشای این صحنه که فارغ شدم، نگاه کردم دیدم همۀ بچه ها هم رفته اند و غیر از من فقط یک نفر توی کلاس مانده! آن هم شهاب بود که صورتش عین لبو سرخ شده بود و از شدت خنده نفسش بند آمده بود. من که تا آن لحظه به بعد طنز ماجرا فکر نکرده بودم تازه متوجه شدم و شروع کردم به قهقهه زدن. خلاصه تا خندۀ ما تمام شود زلزله و پس لرزه هایش هم تمام شد و رفتیم توی حیاط و صف ایستادیم و برگشتیم سر کلاس. باز حضرت استاد آمد سر کلاس و این بار همه لبخند به لب داشتند، همانطوری که حدس می زدیم شروع کرد به توجیه رفتارش که "من دویدم که نظم بچه ها را حفظ کنم و ..." شهاب که همچنان داشت می خندید و بقیۀ بچه ها هم با پوزخند نگاهش می کردند. به عمرم ندیده بودم که یک عامل طبیعی اینقدر به موقع یک نفر ...* را ضایع کند

* جای خالی را به دلخواه پر کنید

Thursday, June 7, 2007

جمله سازی - 2


پاریس هیلتون، عدالت، سرمایه داری، تبعیض، به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است


In September 2006, she was arrested for driving under the influence and subsequently sentenced to 36 months probation and had her license suspended. In February 2007, she was stopped for driving at 70 mph in a 35 mph zone and charged with violating her probation. Hilton was sentenced to 45 days in jail, but only served three days, with the rest of the time reassigned to home confinement!

پی نوشت: ظاهرا حکم نقض شد و به زندان برگشت! به قول مانی، مثل اینکه رنگ آسمان همه جا یک رنگ نیست

اوهام ماضی - 4


یادم میاد روزی رو که بابا جان - اصطلاحی که برای خطاب کردن پدربزرگ پدرم به کار می بردیم - اومده بود خونۀ ما، توی اتاق بالایی به پشتی تکیه داده بود و با دقت مشغول آماده کردن (اصطلاحا چاق کردن) چپقش بود و من در اون عوالم کودکی (سه یا چهار سالم بود) بدون پلک زدن مشغول تماشای اون بودم. همون شب گیر داد که من میخوام برم و اصرار بابا و مامان هم هیچ نتیجه ای نداشت. یادم میاد که بابا مجبور شد همون نصفه شبی ببره و برسوندش (محل زندگیش روستایی بود که سی کیلومتری با منزل ما فاصله داشت) و این آخرین باری بود که بابا جان رو دیدم و اولین و آخرین تصاویری که در ذهنم هست، مال همون شبه. درست یادم نمیاد ولی میدونم که چند وقت بعدش فوت کرد. خدایش بیامرزد، هر وقت روی تصمیمی که میگیرم، به رغم جوانبش پافشاری میکنم، یاد اون می افتم


Flamenco (Dance and Music)


Flamenco - More amazing video clips are a click away


Thanks to dear "Anonymous" for offering Flamenco.

Wednesday, June 6, 2007

جمله سازی -1


با این کلمات و عبارات موهوم، به اندازۀ یک پاراگراف جملۀ ناموهوم بسازید. توجه داشته باشید که هدف صرفا جمله سازی است:

توفان، بندر جاسک، تنگۀ هرمز، سالگرد جنگ شش روزه، چهارده خرداد شصت و هشت، پانزده خرداد چهل و دو، عسگر اولادی مسلمان، تاریخ سازی، کوتوله، نطق برای جلب توجه، 24 اسفند، مجلس هشتم، تکرار مضحک تاریخ، میرزادۀ عشقی، سهمیه بندی بنزین، رواج ازدواج موقت! قطعنامۀ بعدی، نرخ تورم، کاهش نرخ سود بانکی، رابطۀ تاریخی اقتصاد و خر، امید بستن به سوته دلان، کنفرانس مطبوعاتی، هیلاری و اوباما، مک کین و جولیانی، ایران، باتلاق عراق، بیمه های اجتماعی، ایران، طنز نویس، رهبر اپوزیسیون! رهنمود دوم دام برای 24 اسفند، مضحکه، فوران حماقت، بن بست؟


I’ve been living a lie, there’s nothing inside!


Listen to today's music:
"Bring me to life"



اوهام ماضی - 3


آن سال ها تابستان که می شد برای پسته چینی سری به ده (روستای آباء و اجدادیمان) می زدیم و چند روز و شبی را همانجا در خانه باغ پدر بزرگ می ماندیم. هم فال بود و هم تماشا. از آن روزها یک دنیا خاطره دارم که شاید گه گاهی که مزه یکی از آن خاطرات زیر دندانم می آید، اینجا بنویسمش.

گورستان در شمال ده واقع شده بود درست پشت دیوار باغ انگوری، با مهران شرط بسته بودیم که یک شب را در غسالخانۀ گورستان بگذرانیم. چند باری البته، در روشنایی روز آنجا رفته بودیم، همیشه پر از بوی کافور بود (ولی البته از عطر یاس هیچوقت خبری نبود*). حساب کنید دو تا پسر بچۀ ترسو، شبی تاریک (به قولی تاریک تر از دل سیاه شیطان)، یک گورستان بیرون آبادی، کنارۀ کویر، با ده ها افسانه در مورد ارواح سرگردان و اجنه در ذهن! و زمینی که اگر زیر پایت را نگاه نمی کردی بسیار محتمل بود توی قنات یا چاهی متروک بیفتی و یا پایت را توی سوراخ موش صحرایی یا ... بگذاری! مار و کژدم هم که البته جای خود دارند، بارها طی سال های متمادی، هر وقت شبی با هم توی ده بودیم، تا نزدیک گورستان رفتیم و هر بار با صدایی (احتمالا زوزۀ شغالی، فس فس ماری یا حتی صدای باد) پا به فرار گذاشتیم. تا اینکه یک سال که مهران تازه رانندگی یاد گرفته بود، جیپ پدرش را کش رفت و رفتیم سراغ قبرستان، نور ماشین کمک بزرگی بود برای اینکه لااقل جلوی پایمان را ببینیم. ماشین را جای مناسبی گذاشتیم و چراغهایش را روشن و گام به گام با احتیاط رفتیم به سمت غسالخانه، تا نزدیک درش رسیده بودیم که ناگهان صدای وحشتناک باز و بسته شدن و به هم خوردن در مرده شور خانه، ما را از جا پراند، در یک آن، تمام آن افسانه های کذایی توی ذهنم رژه رفتند و ترس عجیبی تمام وجودم را لرزاند، با سرعت تمام شروع کردم به دویدن به سمت ماشین، مهران هم همینطور، نفهمیدم که چه جوری به ده رسیدیم ولی با خودم عهد کردم که تا عمر دارم از این کارها نکنم**. الان که بهش فکر میکنم هنوز هم همون ترس رو احساس می کنم ولی خوب منطقی که ببینیم، احتمالا کسی در مرده شور خونه رو باز گذاشته بوده و اون صدا هم فقط به خاطر حرکت در، در اثر باد بوده! نمیدونم آیا همیشه میشه با منطق جلوی ترس را گرفت؟

* اشاره ای به فیلم بوی کافور، عطر یاس
** که البته سالها بعد یک بار این عهد را شکستم

Tuesday, June 5, 2007

بهترین لحظۀ عشق


نغمۀ امروز با صدای رضا رویگری و سبک خاص او را از اینجا بشنوید، متن شعر را هم می توانید از اینجا بخوانید

...
همه بر ساحل عشق، تشنه میرقصیدند --- روح مرموز عطش مثل دريا شده بود
باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود --- بهترين لحظه عشق با تو پيدا شده بود

...

ديدم اهريمن شب، در شب كشتن خویش --- آنقدر مي زده بود، تا اهورا شده بود
رفته بودم به برش، پيرهن پاره كنم --- يوسف از فرط جنون، مست ليلا شده بود
----------------------------------------------------------
چنگ بر خاك زدم، تا به چنگش بكشم --- ديدم از روزن خاك، محو بالا شده بود




اوهام ماضی - 2


تابستان سال شصت و هفت بود گمانم، قطعنامۀ پانصد ونود و هشت را پذیرفتند، با چند سال تاخیر و میلیاردها دلار خسارت و ده ها هزار کشته، ملتی افسرده و خسته که دیگر نای جنگیدن نداشتند و حتی من نه ساله هم به خاطر دارم که تب و اشتیاق جبهه رفتن فروکش کرده بود و به اجبار بخشنامه و با تهدید و تطمیع، سرباز جمع می کردند. آن سال آخری چهار، پنج تا معلم عوض کردیم گمانم! معلم اصلی ما آقای ... را بردند جبهه و ما ماندیم و معلم های جانشین. آخرین سالی بود که دامغان زندگی می کردیم و بنا به ضرورت کاری پدر باید کوچ می کردیم، چند تا گزینه پیش رو بود: اراک، چالوس و ... . گمانم به خاطر نزدیکی به دامغان، چالوس را انتخاب کردند ...

پی نوشت: این اوهام ماضی نه نظم منطقی دارد، نه نظم زمانی و نه چندان پیوستگی مفهومی! "وهم" است دیگر، آن هم وهمی که از کانال زمان و حافظۀ من گذشته است. در ضمن هیچ نظر سیاسی هم در این نوشته نبود (که اگر بود در مورد آن تابستان گفتنی بسیار است)، فقط آنچه در خاطرم بود نوشتم


Monday, June 4, 2007

کنار چشمه ای بودیم در خواب

و اما موزیک امروز: "اشک مهتاب"، شعر از سیاوش کسرایی، با صدای استاد شجریان از اینجا بشنوید. اطلاعات تکمیلی و متن شعر را از اینجا بخوانید. احساسی که این تصنیف به من میده با دیدن این عکس کامل میشه، روی عکس کلیک کنید تا نسخۀ اصلی با وضوح بالا را بگیرید


Saturday, June 2, 2007

زمستان

در دمای سی و پنج درجه یک روز گرم تابستانی، زیر تیغ آفتاب، وقتی لباس هایم از رطوبت هوا و عرق به بدنم می چسبند، دلم برای زمستانی سرد و پر برف تنگ می شود



خواب های طلایی


نغمۀ امروز قطعه ای از "خوابهای طلایی" اثر جواد معرفی است که کلی باهاش خاطره دارم. اجرای بهتری از آنچه اینجا گذاشتم پیدا نکردم




Friday, June 1, 2007

مرگ حق است!؟


ضرب المثل معروف مرگ حق است را حتما شنیده اید و معنای معمولش را هم حتما می دانید. این را داشته باشید که از نقلش در اینجا منظوری دارم. دیروز اول ژون، اتفاقی افتاد که انگیزۀ نوشتن این پست شد. دیروز فردی به نام جک کوورکیان که یک کهنه سرباز جنگ ویتنام و یک پاتولوژیست معروف است از زندان آزاد شد. جرم او معاونت در خودکشی افرادی بود که به دلیلی از ادامۀ زندگی منصرف شده بودند و قصد خودکشی داشتند. ظاهرا او به صد و سی و پنج نفر کمک کرده که خودکشی کنند. حالا او در سن هشتاد سالگی در حالیکه به هپاتیت سی مبتلاست و امیدی به زنده ماندن او برای بیش از یک سال دیگر وجود ندارد، از زندان آزاد شده و قصد دارد باقی عمر را صرف مبارزه برای قانونی کردن "حق مرگ" کند. بازماندگان کسانی که او به آنها کمک کرده برخی معتقدند که او جنایتکارست و برخی او را فرشتۀ نجات می دانند. می خواستم ببینم آیا به نظر شما "مرگ حق است؟" و دکتر مرگ (لقبی که به این پاتولوژیست پیر داده اند) فرشتۀ نجات است یا قاتل؟ تصور حالاتی را که یک انسان ممکن است به کمک چنین پزشکی نیاز پیدا کند به عهدۀ خوانندۀ احتمالی می گذارم

پی نوشت: به نظر من "حق مردن" یکی از طبیعی ترین حقوق انسانی است و وجود ساز و کار قانونی برای خودکشی لازمۀ یک جامعۀ آزاد است. کسی که به بیماری لاعلاجی مبتلاست و هر روز زندگی برایش قرین رنج و عذاب است، چرا باید به خاطر اعتقادات جامعه یا خودخواهی اطرافیانش، این رنج هر روزه را تحمل کند؟