Tuesday, July 10, 2007

خاتمی، ماجرای کوی و بی بی سی


خاطرات محمد علی ابطحی از 18 تیر سال 1378 را می خواندم، برای من که خیلی جالب است که رییس جمهور مملکت خبر یک فاجعه را که حکومت متبوعش بیخ گوشش در همین تهران ایجاد کرده، از بی بی سی می شنود و البته بعد هم چند روز صدایش در نمی آید تا آب ها از آسیاب بیفتد، وقتی هم که بعد از مرگ سهراب موضع گیری میکند، باز یکی به نعل می زند و یکی به میخ و در عمل طرف مهاجم را میگیرد. جالب اینست که این همان آدمی است که برای مردن جلادی مثل لاجوردی بدون اتلاف وقت، بیانیۀ پر سوز و گداز میدهد! روزگار غریبی است نازنین

نقل قول از آقای ابطحی: ساعت 8 صبح به آقاي خاتمي زنگ زدم، گفت خبر را از بی بی سی شنيده ام ولي از ابعاد آن خبر ندارم

Monday, July 9, 2007

آدم چطور می فهمه عاشق شده؟


آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده، وقتی میبینیش توی دلت پنداری تنور نونوایی روشن کردن*

*برشی از دیالوگ به یاد ماندنی زنده یاد پرویز فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون ساختۀ ناصر تقوایی بر اساس رمانی به همین نام از ایرج پزشکزاد

Sunday, July 8, 2007

اوهام ماضی - ماجرای کوی - 2

روز جمعه بود که چند نفر از بچه ها آمدند خوابگاه که آقا چه نشسته اید که دیشب اعتراضات بچه ها را بهانه کرده اند و تا صبح، مغول وار به خوابگاه های کوی دانشگاه تهران حمله کرده اند و چیزی را سالم باقی نگذاشته اند، خلاصه نفهمیدم چه جوری پله ها را دوتا یکی کردم و رفتم تا طبقۀ چهارم، لباسم را عوض کردم و راه افتادم سمت کوی.

صحنه هایی که آنجا دیدم باور کردنی نبود: در اتاق هایی را که قفل بوده (چون حمله در چند مرحله در نیمه شب تا نزدیکی صبح صورت گرفته بود، طبیعتا اکثر بچه ها موقع حمله خواب بودند و در اتاق ها قفل بوده) با لگد شکسته بودند و جایی به اندازۀ رد شدن یک آدم در آن باز کرده بودند، یخچال های توی راهروها را خرد کرده بودند، کامپیوترهای بچه ها را شکسته بودند، توی خیلی طبقات اشک آور زده بودند که با گذشت چندین ساعت هنوز چشم را میسوزاند و تنفس را سخت می کرد، عده ای از بچه ها را در حال خواب غافل گیر کرده بودند و با قمه آنها را زخمی کرده بودند (یک نفر* را که یا حسین گویان با قمه پایش را آش و لاش کرده بودند و نمی توانست درست راه برود، هنوز در خاطرم هست). حتی به ساختمان دانشجویان خارجی هم رحم نکرده بودند و آنجا را هم (گر چه با شدت کمتر) تخریب کرده بودند، خودم با چند نفر دانشجوی آفریقایی صحبت کردم که هنوز چهرۀ بهت زده شان را به خاطر دارم، خیلیهاشان هیچ جور نمی توانستند ماجرا را درک کنند. عدۀ زیادی از بچه ها توی مسجد کوی جمع شده بودند و تحلیل جمعی این بود که باید در مقابل این فاجعه ایستاد و اعتراض کرد تا آقایان مجبور به عذرخواهی، جبران خسارات و محاکمۀ خاطیان شوند. در ضمن بسیاری از بچه ها احتمال تکرار حمله را می دادند و به این دو دلیل (تحصن شبانه روزی در اعتراض به این فاجعه و حفاظت از کوی در مقابل حملات احتمالی بعدی) جمع زیادی از بچه ها در کوی ماندند و ماجراهای بعدی آغاز شد**.


* در مورد این بنده خدا خواهم نوشت
** اگر حسش بود ادامه خواهم داد و باقی اوهام ماضی را خواهم نوشت، یک مشکل اینست که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم، که چه اتفاقاتی افتاد و بعد ماجرا به کجا ختم شد، ضربان قلبم به شدت بالا میرود و عصبی می شوم. به خاطر همین نوشتن در این مورد - به ویژه که نمی خواهم نوشته هایم هم مثل خودم عصبی باشند- برای من کار بسیار دشواری است

زمزمه های بی اعتنا


فعلا این را ببینید و بشنوید تا با هم سنکرون شویم، بعد اگرحسش بود، اوهام ماضی را پی می گیریم




اوهام ماضی - ماجرای کوی - 1


گند ماجرای قتل های زنجیره ای در آمده بود و سعید امامی شاید منفورترین چهرۀ آن روزها بود. امتحانات پایان ترم هم بود و بچه ها گرفتار بودند اما خبر تعطیلی سلام به خاطر آن تیتر جنجالی*، موجب اعتراض بچه ها شد**. شب جمعه بود گمانم، توی خوابگاه بودم که خبر رسید بچه های کوی تجمع کرده اند و آمده اند توی خیابان امیرآباد (کارگر شمالی). من چهار تا امتحان باقیمانده داشتم و در فکر اینکه تابستان تهران (کرج) بمانم یا بروم مشهد. آن شب فکر کردم که ماجرای اعتراض مثل همیشه با روش ماست مالی*** حل می شود و هیچ فکر نمیکردم که فردای آن روز، خبر آن اتفاق فجیع را بشنوم و آن صحنه های دلخراش را ببینم.


* مضمون تیتر این بود: پیشنهاد تغییر قانون مطبوعات (که آن روزها در دستور کار مجلس بود)، را سعید امامی تهیه کرده است. این هم تصویر صفحۀ اول جنجالی:



** راستش من آن موقع فکر می کردم که تیم موسوی خویینیها (عباس عبدی و ...) که سلام را اداره می کردند، دارند رفلکس طبیعی رفتار حذفی خود در دهۀ شصت را می گیرند و با شناختی که از طرز تفکر این جماعت داشتم، دخالت جریان دانشجویی را در این ماجرا درست نمی دانستم ولی از طرفی داغ ماجرای قتل های زنجیره ای، بویژه سلاخی شدن وحشیانۀ فروهرها و احساس خطر از هجوم سازمان یافتۀ جریان راست برای به کنترل در آوردن فضای مطبوعاتی به هر طریق ممکن، موجب می شد که واکنش به تعطیلی سلام را در عمل درست بدانم.


*** سیاست بنیادی آقای خاتمی در طول هشت سال ریاست جمهوری

Disclaimer:

این حرف هایی که در مورد جریان کوی می نویسم، تحلیل سیاسی نیست. فقط اوهام یک دانشجوی سابق است که از قضای روزگار ناظر بر ماجرا بوده و در ذهن خودش یک نظراتی هم داشته


هفت هفت دو هزار و هفت

دیروز هفت هفت دو هزار و هفت بود و از دید ملت اینجا ظاهرا روز خوش یمنی بوده، شاهدش هم این زوج جوان هستند که در این روز ازدواج کردند و ما پای آبشار نایاگرا دیدیمشون




Saturday, July 7, 2007

از هر دری سخنی

اول: تا چند ساعت دیگه دارم میرم نایاگرا، دفعۀ پیش که رفتیم یخ بندان بود، این دفعه ولی گمانم خیلی بهتر باشه و با اینکه بدجوری سرما خورده ام، امیدوارم خوش بگذره.

دوم: نزدیک 18 تیره و دارم خاطرات اون روزها رو مرور میکنم، اگه وقت شد، شاید چند قسمت "اوهام ماضی" نوشتم تا یاد اون روزها رو زنده کنم

سوم: پریروز که رفته بودم بیمارستان (البته برای یک کار مربوط به پروژه ام نه به خاطر مریضی)، توی اتاق کناری جایی که من کار می کردم، داشتند اجزای لاشۀ خوکی را که بعد از عمل (البته عمل جراحی برای مقاصد تحقیقاتی نه برای معالجۀ خوک بدبخت) تکه تکه کرده بودند، بسته بندی می کردند تا برای تیم های دیگر که آن ها را لازم دارند، بفرستند! از دیوار شیشه ای اتاق، تمام این ماجرای تهوع آور را زیارت کردیم. جای شما خالی!

چهارم: الان یک مصاحبۀ جالب رو سی-بی-سی داره پخش میکنه با یک اسقف در مورد رواج پدوفیلی بین کشیش ها! به امید روزی که همچین مصاحبه ای را در مورد پدوفیلی در آخوندها (که فکر می کنم بسیار بیشتر از این مورد در بین کشیش ها است)، از تلویزیون ملی ایران ببینیم




Thursday, July 5, 2007

زندگی چیست؟

خانۀ بابایی وسط قلعۀ دامغان، ساعت چهار صبح، زمزمۀ دل انگیز قرآن خواندن پدربزرگ، اذان صبح با صدای موذن زاده که از مسجد جامع دامغان پخش می شد و اگر باد نبود می شد توی خواب و بیداری صدایش را شنید. نان سنگک تازه و ناشتای اول صبح. روزگاری که زمان برکت داشت، صبح تا ظهری که تمامی نداشت، ناهار با دست پخت مامانی، خورشت قیمه ای که با کرۀ محلی درست می کرد. چقدر دلم برای آن روزها تنگ می شود، کافی است چیزی مرا به یادش بیندازد تا مدت زیادی بروم توی فکر و خیال. خیلی فکر میکنم که زندگی چیست، شاید اگر الان از من بپرسی، بگویم: زندگی برگ خزانیست که از ترس زمان می ریزد

Tuesday, July 3, 2007

آزادی آلن جانستون


بالاخره آزاد شد! خیلی زور دارد که آدمی برای تهیه خبر و گزارش از درد و رنج ملتی، خانه و زندگیش را رها کند و برود وسط میدان بلا، بعد عده ای از همان مردم او را به گروگان بگیرند! خدا را شکر اتفاق بدتری نیفتاد تا مفهوم انسانیت در این روزگار از این بیشتر لجن مال نشود

Sunday, July 1, 2007

پرسش


پرسش اول: آیا اگر قبل از ورود به ساختمانی به شما بگویند "باید تا زنده هستید در آن ساختمان بمانید و در صورت خروج از آن ساختمان به دست اهالی آن ساختمان کشته می شوید" هرگز وارد چنین ساختمانی می شوید؟

پرسش دوم: اگر این قانون را به کودکی که در آن ساختمان متولد شده هم تعمیم بدهند چه؟

توضیح: اگر این متن را می خوانید و تمایل دارید در بحث شرکت کنید، لطفا پاسخ پرسش ها را در بخش کامنت بدهید، پاسخ های احتمالی را همراه با پاسخ خودم در پست دیگری می نویسم و منظورم را از این پرسشها هم خواهم گفت. اگر مایلید با ذکر یک نام (مجازی یا حقیقی مهم نیست) امکان ارجاع به نظر خود را در پست بعدی فراهم کنید

تنبلی ذهنی


اول از همه باید از این چند نفر خوانندۀ وفادار که حتی این چند روز که من چیزی ننوشتم یا اگر نوشتم هم، چیزهای بی ربط نوشتم، زحمت کشیدند و به اینجا سر زدند، بابت صرف وقت تشکر کنم. این دو سه روز یک کمی گرفتار بودم و نشد که چیزی بنویسم. اول آمدم یک پست بنویسم به نام "نگاه پوچ انگارانه به اوهام" و زیرآب این وبلاگ را هم (مثل قبلی) بزنم و بعد هم آرشیو این یک ماه و نیم را پاک کنم، اما دیدم که ریشۀ این وسوسه در تنبلی ذهنی نهفته است. تنبلی ذهنی که با این جمله نمود پیدا می کند: "نوشتن این چرندیات که به درد هیچ بنی بشری هم نمی خورد، وسط این همه کار و گرفتاری و مشغولیت ذهنی، با این مصیبت تایپ فارسی و بدتر از همه با این محدودیت هایی که برای نوشتن قایلم*، کاری جز وقت تلف کردن نیست!". با همین یک جمله، ذهن تنبل من حکم به تعطیلی این وبلاگ میدهد.

اما به هر حال، قدری که با خودم کلنجار میروم، میبینم که هنوز دلایلی که برای نوشتن اوهام داشتم به قوت خودش باقیه و به علاوه اینجا چند نفر خوانندۀ ثابت هم پیدا کرده که گر چه تعدادشون خیلی کمه (شاید پنج-شش نفر) و انگیزشون از خوندن اوهام هم برای من روشن نیست، ولی خوب خودش موجب میشه که یک جورهایی ماجرا رو جدی تر بگیرم. خلاصه اینکه نوشتن اوهام ادامه خواهد داشت.

* اینکه آدم از دو تا دغدغۀ روزانه اش (در مورد من: کارم و اوضاع سیاسی ایران) کمتر بنویسه یا ننویسه