Friday, June 8, 2007

داستان خوانی - 1 : بریده هایی از رمان فریدون سه پسر داشت

بریده هایی از رمان "فریدون سه پسر داشت" - عباس معروفی

در طول‌ يكي‌ دو ماه‌ تابستان‌ كه‌ به‌ باغ‌ ميگون‌ مي‌رفتيم‌، پدر گاهي‌ به‌ كافه‌هاي‌ اطراف‌ مي‌رفت‌، و دمي‌ به‌ خمره‌ مي‌زد. روز بعد هم‌ همگي‌ در رودخانه‌ شنا مي‌كرديم‌ و شب‌ مي‌رفتيم‌ مسجد. پدر با آدم‌هاي‌ محل‌ گپ‌ مي‌زد، و بعد خودش‌ را مي‌رساند به‌ پيشنماز: «حيف‌ كه‌ ماشين‌ نداريد، آقا. وگرنه‌ مي‌دادم‌ دو جفت‌ لاستيك‌ آكبندِ بي‌. اف‌. گودريچ‌ بيندازند زيرش‌.»
«التفات‌ داريد، آقاي‌ اماني‌. انشاءاله‌ تحت‌ توجهات‌ امام‌ زمان‌...»
«پس‌ اين‌ امام‌ زمانِ ما كي‌ ظهور مي‌كند، آقا.»
«عنقريب‌، عنقريب‌.»
...
پدر گفت‌: «اسمش‌ آقاي‌ ناطق‌ است‌، اهل‌ نور مازندران‌. ماه‌ رمضان‌ها مي‌آيد ميگون‌ كه‌ چراغ‌ مسجد اينجا هم‌ خاموش‌ نباشد. آدم‌ خوبي‌ است‌. روضة‌ خوبي‌ هم‌ مي‌خواند. هميشه‌ هم‌ شاه‌ را دعا مي‌كند.»
مامان‌ گفت‌: «مي‌گويد شاهِ اسلام‌. منظورش‌ امام‌ زمان‌ است‌.»
«شاه‌ خودمان‌، همان‌ شاه‌ اسلام‌ است‌ ديگر!»
«كجاش‌ اسلامي‌ است‌.»
«خوب‌، اين‌ آخوندهاي‌ بيچاره‌ هم‌ بايد يك‌ لقمه‌ نان‌ بخورند. هركس‌ هرجور دلش‌ بخواهد تعبير مي‌كند. ما هم‌ با صداي‌ بلند مي‌گوييم‌ الهي‌ آمين‌، و جلو جماعت‌ نشان‌ مي‌دهيم‌ كه‌ منظور آقا از شاه‌ اسلام‌، محمدرضا شاه‌ پهلوي‌ است‌.»
«تو هم‌ با اين‌ شاهت‌، فريدون‌!» و آنقدر نرم‌ و مهربان‌ مي‌گفت‌ فريدون‌، كه‌ آدم‌ هوس‌ مي‌كرد اسمش‌ فريدون‌ باشد. اسم‌ را در دهانش‌ چرخ‌ مي‌داد و به‌ واوش‌ كه‌ مي‌رسيد صداش‌ را محو مي‌كرد. انگار نون‌ش‌ را مي‌خورد.
«الان‌ شرايط‌ خاصي‌ است‌، بانو. مرحوم‌ اخوی‌ كه‌ مي‌بيني‌ تروريست‌ از آب‌ در آمد و نخست‌وزير را كشت‌ و آبروي‌ ما را هم‌ برد. تا بياييم‌ دوباره‌ آبرويي‌ جمع‌ كنيم‌، پوست‌مان‌ كنده‌ شده‌.»
«خون‌ برادر را كه‌ با برادر نمي‌شورند. گنه‌ كرد در بلخ‌ آهنگري‌، به‌ شوشتر زدند گردن‌ مسگري‌. وا؟ به‌ ما چه‌ مربوط‌.»
«مجبوريم‌ خودمان‌ را بكشيم‌ كنار و خودمان‌ را از اين‌ دسته‌جات‌ اسلامي‌ سوا نگه‌ داريم‌. وگرنه‌ توي‌ اين‌ بازار پا مي‌خوريم‌ و نفله‌ مي‌شويم‌. مدت‌هاست‌ دارم‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌ باهاشان‌ قطع‌ رابطه‌ كنم‌، اما نمي‌گذارند كه‌. اين‌ نرفته‌، آن‌ مي‌آيد. ظاهراً به‌ خاطر مرحوم‌ اخوي‌. اما من‌ كه‌ ابله‌ نيستم‌. مي‌دانم‌ دردشان‌ چيست‌. چه‌ غلطي‌ كرديم‌ و دو سه‌ باري‌ رفتيم‌ هيئت‌ مؤتلفه‌. حالا افتاده‌ به‌ گردن‌مان‌. مثل‌ سگ‌ پشيمانم‌، بانو. وضعيت‌ جوري‌ است‌ كه‌ نه‌ مي‌شود ازشان‌ بريد، و نه‌ دست‌ از سر آدم‌ برمي‌دارند. بالاخره‌ توي‌ اين‌ بازار چشم‌مان‌ توي‌ چشم‌ همديگر است‌. با هم‌ سروكار داريم‌. نمي‌ شود كه‌



No comments: