Tuesday, June 5, 2007

اوهام ماضی - 2


تابستان سال شصت و هفت بود گمانم، قطعنامۀ پانصد ونود و هشت را پذیرفتند، با چند سال تاخیر و میلیاردها دلار خسارت و ده ها هزار کشته، ملتی افسرده و خسته که دیگر نای جنگیدن نداشتند و حتی من نه ساله هم به خاطر دارم که تب و اشتیاق جبهه رفتن فروکش کرده بود و به اجبار بخشنامه و با تهدید و تطمیع، سرباز جمع می کردند. آن سال آخری چهار، پنج تا معلم عوض کردیم گمانم! معلم اصلی ما آقای ... را بردند جبهه و ما ماندیم و معلم های جانشین. آخرین سالی بود که دامغان زندگی می کردیم و بنا به ضرورت کاری پدر باید کوچ می کردیم، چند تا گزینه پیش رو بود: اراک، چالوس و ... . گمانم به خاطر نزدیکی به دامغان، چالوس را انتخاب کردند ...

پی نوشت: این اوهام ماضی نه نظم منطقی دارد، نه نظم زمانی و نه چندان پیوستگی مفهومی! "وهم" است دیگر، آن هم وهمی که از کانال زمان و حافظۀ من گذشته است. در ضمن هیچ نظر سیاسی هم در این نوشته نبود (که اگر بود در مورد آن تابستان گفتنی بسیار است)، فقط آنچه در خاطرم بود نوشتم


2 comments:

Saeid said...

Jedddiiiiiiiii? baba man nemidunestam shomali ham hasti pas! ;)
Man unghadr yadame ke hame ja sohbat az jame zahr bud! :P

Hala ma be cheshme gheire 30ya30 negah mikonim! ;)

وارطان said...

are dige, ye moddati chaloos boodim, vali hala inke shomali shode basham ya na, bahse digarist!
Vaghe'an ham syasi naneveshtam saeed, be har hal in ettefaghye ke oftade va taba'ate ejtema'eesh ro hame didim.