Thursday, June 7, 2007

اوهام ماضی - 4


یادم میاد روزی رو که بابا جان - اصطلاحی که برای خطاب کردن پدربزرگ پدرم به کار می بردیم - اومده بود خونۀ ما، توی اتاق بالایی به پشتی تکیه داده بود و با دقت مشغول آماده کردن (اصطلاحا چاق کردن) چپقش بود و من در اون عوالم کودکی (سه یا چهار سالم بود) بدون پلک زدن مشغول تماشای اون بودم. همون شب گیر داد که من میخوام برم و اصرار بابا و مامان هم هیچ نتیجه ای نداشت. یادم میاد که بابا مجبور شد همون نصفه شبی ببره و برسوندش (محل زندگیش روستایی بود که سی کیلومتری با منزل ما فاصله داشت) و این آخرین باری بود که بابا جان رو دیدم و اولین و آخرین تصاویری که در ذهنم هست، مال همون شبه. درست یادم نمیاد ولی میدونم که چند وقت بعدش فوت کرد. خدایش بیامرزد، هر وقت روی تصمیمی که میگیرم، به رغم جوانبش پافشاری میکنم، یاد اون می افتم


No comments: