بعد سال ها، امشب دوباره یک جورهایی احساس روزهای سلسبیل را دارم. روزهای سلسبیل شامل حدود ده، یازده ماهی می شود که تنها، ته یک کوچۀ بن بست توی خیابان سلسبیل (رودکی) تهران پایین تر از چهار راه آذربایجان زندگی می کردم. یک کوچۀ تنگ و بن بست، پلاک 33، طبقۀ دوم، یک آپارتمان نقلی سی و نه متری، همسایه هایی به غایت فضول ولی دوست داشتنی، محله ای که تراکم آدمیزاد در آن، به گمانم بیش از چهار نفر در متر مربع بود، پیرمرد دستفروش سر کوچه، تلفنچی سر چهارراه که گاهی تنها راه ارتباطی من با جهان خارج بود، حمام عمومی قدیمی آنطرف چهارراه، بستنی فروشی سر کوچه، ساندویچی کنار سینمای قدیمی، پارک کنار خیابان بابایی که چند سال بعد شهاب آنجا زندگی می کرد، مدرسۀ قدیمی بابا و ... اگر بخواهم همه را بنویسم مثنوی هفتاد من می شود. روزهای سلسبیل همه یک رنگ نبودند، بعضی روزهایش خاکستری بودند، بعضی روزهایش بی رنگ، بعضی روزهایش نارنجی بودند و بعضی روزهایش هم سیاه. رنگ روزهایش را گفتم، طعمش را هم بگویم: بیشتر روزهایش طعم نیمرو یا تخم مرغ و تن شیلتون داشت، بعضی روزهایش هم طعم سبزی پلو با تن شیلتون، یا کشمش پلو می داد، ماه های اولش پر بود از جبر و آنالیز و چه روزهای دوست داشتنی بود آن روزها، ماه های آخرش اما رنگ و بوی کاملا متفاوتی داشت ...
همیشه فکر می کنم که یک روزی برمی گردم همانجا، ته یک کوچۀ باریک یک آپارتمان نقلی کرایه می کنم، دوباره کتاب هایم را می ریزم دور و برم، طوری که جای راه رفتن نباشد، تمرین می کنم دوباره زندگی کردن را
همیشه فکر می کنم که یک روزی برمی گردم همانجا، ته یک کوچۀ باریک یک آپارتمان نقلی کرایه می کنم، دوباره کتاب هایم را می ریزم دور و برم، طوری که جای راه رفتن نباشد، تمرین می کنم دوباره زندگی کردن را
No comments:
Post a Comment