Friday, June 8, 2007

اوهام ماضی - 5



سال سوم دبیرستان بودیم گمانم، من و شهاب توی یک کلاس بودیم، معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ... که از برادران بود و کلی ادعای معنویت داشت. هر جلسۀ ادبیات کلی از وقت کلاس به توصیه های اخلاقی می گذشت، با وجود تلویزیون و رادیو، آقای ... معلم امور تربیتی و بینش و قرآن، حاج آقا ... امام جماعت مدرسه و نطق های بین دو نمازش و البته جناب ... دبیر محترم ادبیات، واقعا غلظت معنویتمان رفته بود بالا. یک روز که طبق معمول معلم ادبیات در حال نطق در مورد مرگ و زندگی بود و داشت میگفت که انسانی که حسابش پاک است و به واجبات و مستحبات عمل کرده و از محرمات دوری جسته، هرگز از مرگ هراسی ندارد و بعد هم میخواست از کرامات خودش و حاج آقا ... و آیت الله ... بگوید، ناگهان همه جا شروع به لرزیدن کرد، چند لحظه همه بهت زده بودیم و اکثر بچه ها که انگار از خواب پریده بودند هاج و واج به اطراف نگاه می کردند، در یک لحظه انگار که همه متوجه شده باشند که زلزله آمده، به سمت در هجوم بردند اما زودتر از همه آقای ... دبیر محترم ادبیات بود که با یک جست از کلاس خارج شد و زودتر از همۀ بچه ها خودش را به پله ها رساند و فرار به سمت حیاط مدرسه! آنچنان هراسان می دوید که اگر کسی از بچه ها زیر دست و پایش میرفت و له می شد هم باکش نبود. از تماشای این صحنه که فارغ شدم، نگاه کردم دیدم همۀ بچه ها هم رفته اند و غیر از من فقط یک نفر توی کلاس مانده! آن هم شهاب بود که صورتش عین لبو سرخ شده بود و از شدت خنده نفسش بند آمده بود. من که تا آن لحظه به بعد طنز ماجرا فکر نکرده بودم تازه متوجه شدم و شروع کردم به قهقهه زدن. خلاصه تا خندۀ ما تمام شود زلزله و پس لرزه هایش هم تمام شد و رفتیم توی حیاط و صف ایستادیم و برگشتیم سر کلاس. باز حضرت استاد آمد سر کلاس و این بار همه لبخند به لب داشتند، همانطوری که حدس می زدیم شروع کرد به توجیه رفتارش که "من دویدم که نظم بچه ها را حفظ کنم و ..." شهاب که همچنان داشت می خندید و بقیۀ بچه ها هم با پوزخند نگاهش می کردند. به عمرم ندیده بودم که یک عامل طبیعی اینقدر به موقع یک نفر ...* را ضایع کند

* جای خالی را به دلخواه پر کنید

No comments: