Wednesday, June 6, 2007

اوهام ماضی - 3


آن سال ها تابستان که می شد برای پسته چینی سری به ده (روستای آباء و اجدادیمان) می زدیم و چند روز و شبی را همانجا در خانه باغ پدر بزرگ می ماندیم. هم فال بود و هم تماشا. از آن روزها یک دنیا خاطره دارم که شاید گه گاهی که مزه یکی از آن خاطرات زیر دندانم می آید، اینجا بنویسمش.

گورستان در شمال ده واقع شده بود درست پشت دیوار باغ انگوری، با مهران شرط بسته بودیم که یک شب را در غسالخانۀ گورستان بگذرانیم. چند باری البته، در روشنایی روز آنجا رفته بودیم، همیشه پر از بوی کافور بود (ولی البته از عطر یاس هیچوقت خبری نبود*). حساب کنید دو تا پسر بچۀ ترسو، شبی تاریک (به قولی تاریک تر از دل سیاه شیطان)، یک گورستان بیرون آبادی، کنارۀ کویر، با ده ها افسانه در مورد ارواح سرگردان و اجنه در ذهن! و زمینی که اگر زیر پایت را نگاه نمی کردی بسیار محتمل بود توی قنات یا چاهی متروک بیفتی و یا پایت را توی سوراخ موش صحرایی یا ... بگذاری! مار و کژدم هم که البته جای خود دارند، بارها طی سال های متمادی، هر وقت شبی با هم توی ده بودیم، تا نزدیک گورستان رفتیم و هر بار با صدایی (احتمالا زوزۀ شغالی، فس فس ماری یا حتی صدای باد) پا به فرار گذاشتیم. تا اینکه یک سال که مهران تازه رانندگی یاد گرفته بود، جیپ پدرش را کش رفت و رفتیم سراغ قبرستان، نور ماشین کمک بزرگی بود برای اینکه لااقل جلوی پایمان را ببینیم. ماشین را جای مناسبی گذاشتیم و چراغهایش را روشن و گام به گام با احتیاط رفتیم به سمت غسالخانه، تا نزدیک درش رسیده بودیم که ناگهان صدای وحشتناک باز و بسته شدن و به هم خوردن در مرده شور خانه، ما را از جا پراند، در یک آن، تمام آن افسانه های کذایی توی ذهنم رژه رفتند و ترس عجیبی تمام وجودم را لرزاند، با سرعت تمام شروع کردم به دویدن به سمت ماشین، مهران هم همینطور، نفهمیدم که چه جوری به ده رسیدیم ولی با خودم عهد کردم که تا عمر دارم از این کارها نکنم**. الان که بهش فکر میکنم هنوز هم همون ترس رو احساس می کنم ولی خوب منطقی که ببینیم، احتمالا کسی در مرده شور خونه رو باز گذاشته بوده و اون صدا هم فقط به خاطر حرکت در، در اثر باد بوده! نمیدونم آیا همیشه میشه با منطق جلوی ترس را گرفت؟

* اشاره ای به فیلم بوی کافور، عطر یاس
** که البته سالها بعد یک بار این عهد را شکستم

No comments: