Monday, September 10, 2007

سایه سنگین اوهام

حوالی عصر بود - یک روز پاییزی. باد شدیدی از شمال غرب می وزید. سردم بود و گرسنه. حوالی قبرستان خرابه - مخلوطی از خاک و برگ و آت و آشغال به سر و صورتم می خورد. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. دلم گرمای زیر لحاف کرسی را میخواست و سرپناهی امن با میزبانی مهربان.

سالها از آخرین باری که در این شهر بودم گذشته بود (نمیدانم جهت پیکان زمان به کدام سو بوده!). به هر جایی که میشناختم سر زدم. دریغ از یک نفر آشنا! رویای قدیمی تعبیر شده بود. رفتم سمت قبرستان تا مگر آشنایان را آنجا بیابم اما انگار در قبرستان عهد قجر قدم می زدم. هیچ گور آشنایی نبود! همینطور در حال گشتن بودم که یکهو زیر پایم خالی شد - انگار توی یک قنات قدیمی افتاده باشم - اما به خودم که آمدم دیدم به حالت مسخره ای روی زمین افتاده ام. گویی توی شرکت پشت میز خوابم برده بود! رفتم دست و صورتم را بشویم و چای بگذارم. ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. فردا باید کار را تحویل میدادم و هنوز چند ساعت مداوم باید صرف میکردم تا سر و ته گزارش را هم بیاورم. مارمولک توی دستشویی با دیدن من خشکش زد ولی بعد از چند ثانیه با یک حرکت سریع توی سوراخ دیوار گم و گور شد. آبی به سر و صورتم زدم - آمدم آشپزخانه و کتری را آب کردم و گذاشتم روی گاز. برگشتم توی اتاق که مشغول ادامه کار شوم. روی صندلی که نشستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی - نقش زمین شدم. تا ساعتها در خلسه بودم - انگار به دست و پایم سرب بسته باشند توان هیچ حرکتی را نداشتم - با تمام توان داد میزدم ولی هیچ صدایی از گلویم خارج نمی شد. تمام زندگی ام با دور تند از مقابل چشمانم می گذشت ... نمیدانم چه مدت در این حال بودم ..... وقتی که بیدار شدم به اندازه کوهنوردی که تازه به قله دماوند رسیده باشد خسته بودم. ساعت دو و نیم شب بود و من پای تخت - توی اتاق خواب - دهها هزار فرسنگ دورتر از آن قبرستان نیمه متروک - روی زمین افتاده بودم. صدای زوزه کتری بلند شده بود




No comments: