Friday, September 7, 2007

ورد شبانه

ساعت شش صبحه - نشستم توی آزمایشگاه. صدای هایده توی گوشم می پیچه: ... کدوم ناله شبگیر - کدوم ورد شبونه ... هنوز قافله عشق به منزل نرسیده ... نه آفتاب و نه مهتاب - چقدر دنیا سیاهه!

هنوز به تعریفی از زندگی نرسیدم! هنوز تکاپوی روزمره بقیه آدمها رو نمی فهمم. بعد از بیست و هفت سال زندگی هنوز با این دنیا و آدمهاش غریبه ام! هنوز مرگ اندیشم!

خوبه که شب هست! فکر میکردم اگه شب نیود و آدمها هر شب هایبرنیت نمیشدند اونوقت من چه جوری زندگی می کردم!؟ اونوقت هیچ لحظه ای رو نمی تونستم تنها باشم مگر اینکه سر به کوه و بیابون میذاشتم. به هر حال ظاهرا فقط سه تا راه برای فرار هست: فرار در بعد زمان که همون کاریه که من میکنم. فرار در بعد مکان که همون سر به بیابون گذاشتنه (کاری که بابجان -پدربزرگ پدرم- میکرده) و مرگ (کاری که صادق هدایت کرد!). البته این رفیق هندی ما ادعا میکنه که راه چهارمی هم هست (اگه علاقه دارید به فلسفه هندوها مراجعه کنید) ولی خوب استفاده از راه سوم و چهارم فعلا در برنامه من نیست!

با این کیبورد انگلیسی دیگه بیشتر از این نمیشه تایپ کرد. پس تا بعد.

وای بر ما - وای بر ما - خبر از لحظه پرواز نداشتیم - تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم - پریدیم که

No comments: