Saturday, December 8, 2007

دوباره بالا کشیدن فتیله اوهام


یکی دوماهی بود که فتیله اوهام را پایین کشیده بودم و چیزی ننوشته بودم. حالا شاید دوباره شروع کنم به نوشتن. به نظر میرسه که حس وحال نوشتن داره بر میگرده دوباره. تا ببینیم چه پیش آید، نقدا در اینجا خواهم نوشت



پی نوشت: آرشیو این وبلاگ هم به اوهام جدید منتقل شد

Friday, October 5, 2007

قایق اوهام

سوار بر قایق اوهام خویشم و بی وقفه پارو می زنم - هر شب و هر روز
تا کی به آستانه افق خواهم رسید - آنجا که دریا تمام میشود و آسمان آغاز می گردد؟

خیال تو توفانی است که از آسمان می وزد و دریای ذهن مرا متلاطم می کند
ترسم که این قایق وهم پیش از هنگام وصل در هم شکند و من غرقه در دریای توفانی ذهن خویشتن گردم




Thursday, October 4, 2007

سخن گفتن از زبان دیگران


آمدم که بنویسم دیدم اینقدر مطلب برای نوشتن دارم و اینقدر وقت برای نوشتن کم دارم که بهتر است فعلا به همین لینک دادن ها بسنده کنم. خیلی از حرفهایی که من می خواهم بزنم را بقیه خیلی بهتر از من می گویند. پس شاید بهتر باشد بعضی اوقات از زبان دیگران سخن گفتن



از نکبتی که کشورم غرقه در آن است


ديروز 28 شهريور، 7 رمضان، ساعت 4:30 بعد از ظهر از سر كارم بيرون اومدم، خيلي خسته بودم، از صبح كار سنگين كرده بودم و عليرغم اينكه پريود بودم و روزه نبودم هيچي نخورده بودم، از كنار بزرگراه كه رد مي شدم تا به ايستگاه اتوبوس برسم يه ماشين گشت يه خورده جلوتر از من نگه داشت، باور نمي كردم بخوان به من گير بدن، شايد لازمه كه لباسم رو توضيح بدم، من يك مانتوي مشكي كوتاه و گشاد با يك شلوار مشكي بلند و گشاد پوشيده بودم و يه شال بزرگ سورمه اي سرم بود و نه تنها يك ذره آرايش نداشتم و حتي كرو پودر هم نزده بودم، بلكه رنگ پريده و خسته هم بودم. كفش بسته و جوراب هم پوشيده بودم.


Tuesday, October 2, 2007

Saturday, September 29, 2007

تغییر ماموریت سپاه پاسداران


بنا به تشخیص رهبر جمهوری اسلامی استراتژی سپاه با گذشته فرق کرده "بدين ترتيب كه ماموريت اصلی سپاه در حال حاضر مقابله با تهديدهای داخلی است و سپس در صورت تهديد نظامي خارجی سپاه به كمک ارتش خواهد شتافت."

عمق فاجعه ای که در این جمله نهفته است را می فهمید؟ شمشیری که برای راندن دشمن متجاوز و دفاع از خاک میهن از غلاف بیرون کشیده شده بود امروز برای مقابله با تهدید داخلی (بخوانید سرکوب مخالفان و منتقدان داخلی) تیز می شود


وای بر ما


کاش آن کسانی که کودتای ۲۸ مرداد را طراحی کردند فکر عاقبت کارشان را می کردند - کاش آن کسانی که آگاهانه در آتش انقلاب دمیدند فکر عاقبتش را می کردند. انقلابی که ایران را به قهقرای امروز کشاند که عصاره ملت ایران بشود احمدی نژاد و مجلس هفتم! اپوزیسیون داخلی بشود شکوری راد و کروبی و محتشمی پور و اپوزیسیون خارجی بشود رجوی و رضا پهلوی! برای اصلاحات دست به دامن هاشمی رفسنجانی شویم که همین الان اگر در یک دادگاه آزاد محاکمه شود به چند بار اعدام وحبس ابد محکوم خواهد شد. تحلیلگر سیاسی مان بشود نوری زاده! روزنامه آزادمان بشود اعتماد ملی! واقعا که این قبا آراسته ملت ایران است! ما ملتی که عافیت طلبی و منفعت جویی را به نهایت درجه ممکن رسانده ایم چه گله از روزگار می توانیم داشت؟

هر روز که فکر می کنم به اوضاع این کشور از خودم بیزار می شوم. افتاده ایم روی دور حماقت و به همدیگر فیدبک مثبت می دهیم. در روزهایی که سرنوشت کشور دارد به سمت نابودی رقم زده می شود ملت که هیچ نخبگان جامعه هم ککشان نمی گزد. اینکه فلان جا افطاری می دهند یا اینکه ماجرای سریال آبدوغ خیاری بعد از افطار چه شد برای مردم ما مهمتر است تا اینکه اوضاع کشور به کدام سو می رود - که عنقریب است تمام دنیا ما را از هر جهت تحریم کنند - که کسی را بر مسند ریاست جمهور نشانده ایم که در یک جامعه سالم باید تحت روانکاوی قرار بگیرد ... ادامه دارد

سرهنگ جلیل بزرگمهر



چند روز پیش (چهارم مهر ماه) سرهنگ جلیل بزرگمهر درگذشت. این خبر در هیاهوی حماقت بار اخبار این روزهای ایران گم شد. در آن دیکتاتوری بعد از کودتای ۲۸ مرداد در دادگاه نظامی سرهنگ جلیل بزرگمهر را بعنوان وکیل تسخیری دکتر مصدق انتخاب کردند. طبیعتا دکتر به این انتخاب اعتراض کرد چرا که او به عنوان یک حقوقدان و همچنین نخست وزیر قانونی کشور کل دادگاه را غیرقانونی و فرمایشی می دانست. اما جالب بود که این وکیل تسخیری (که البته بعدها وکیل منتخب دکتر مصدق شد) آنچنان مجذوب شخصیت دکتر مصدق شد که باقی عمر خویش را صرف تاریخ نگاری دوران مصدق کرد. وفات سرهنگ بزرگمهر بهانه ای به دستم داد که چند خطی بنویسم - یادش زنده و راهش پر رهرو

در سوگ جلیل بزرگمهر - بیانیه جمعی از ملیون


Friday, September 28, 2007

Wednesday, September 26, 2007

بالاخره آزاد شد


بالاخره آزاد شد - کیوان انصاری را می گویم. شاید بتوان گفت که بعد از دوم خرداد تا حالا هیچ کسی به این مفتی و بدون هیچگونه دلیلی فقط به صرف خصومت شخصی یک آدم نه چندان مهم! به این مدت طولانی و با این شرایط سخت بازداشت نشده بود. اگر بشناسیدش و در جریان نحوه و علت* بازداشتش باشید می فهمید چه می گویم.

*البته اگر بشود اسمش را علت گذاشت

دودم بسر بر آمد زین آتش نهانی

Tuesday, September 25, 2007

یکی از نگرانی های من


چقدر دردناک است سرنوشت چند ده میلیون نفر انسان در دست کسی یا کسانی باشد که توان درک دنیای واقع را ندارند و به سادگی چشم بر واقعیت می بندند و دیگران را دروغگو و حیله گر یا نادان و بی سواد یا عامل بیگانه خطاب می کنند.

بر سر ملتی که طی سی سال دو مرتبه این اشتباه را انجام دهد و سرنوشت خود را به دست چنین کسانی بسپارد و خود به بهانه اینکه کنترلی بر سرنوشت خود ندارد به حماقتهای هر روزه زندگی مشغول شود - چه خواهد آمد؟ بی تردید سرنوشت غم انگیزی برای این مردمان در راه است.

اما راستش را بخواهید من نگران مردم به مفهوم عام کلمه نیستم (چون باور دارم هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت). نگرانی من برای آن دسته انسان های فهیمی است که هر آنچه در توان داشتند برای آگاهی این مردم کردند و امروز باید در این سرنوشت غمبار سهیم باشند که آتش که گرفت خشک و تر می سوزد

Friday, September 14, 2007

واسطه

خیلی وقت ها هست که میخواهی به واسطه چیزی چیز دیگری رو ببینی یا لمس کنی یا بگیری اما نمی توانی. بعدش که خوب فکر میکنی می بینی آن چیزی که می خواستی همون واسطه بوده و تو نمیدیدیش. یا اینکه می خواهی به مقصدی برسی ولی خوب که نگاه میکنی میبینی راه رو می خواستی و طی طریق را نه مقصد و پایان را.

این را در چند مورد تجربه کرده ام اما معمولا خیلی دیر متوجه شدم که چه چیزی را میخواهم - خیلی دیر


Monday, September 10, 2007

سایه سنگین اوهام

حوالی عصر بود - یک روز پاییزی. باد شدیدی از شمال غرب می وزید. سردم بود و گرسنه. حوالی قبرستان خرابه - مخلوطی از خاک و برگ و آت و آشغال به سر و صورتم می خورد. اشک از چشمانم سرازیر شده بود. دلم گرمای زیر لحاف کرسی را میخواست و سرپناهی امن با میزبانی مهربان.

سالها از آخرین باری که در این شهر بودم گذشته بود (نمیدانم جهت پیکان زمان به کدام سو بوده!). به هر جایی که میشناختم سر زدم. دریغ از یک نفر آشنا! رویای قدیمی تعبیر شده بود. رفتم سمت قبرستان تا مگر آشنایان را آنجا بیابم اما انگار در قبرستان عهد قجر قدم می زدم. هیچ گور آشنایی نبود! همینطور در حال گشتن بودم که یکهو زیر پایم خالی شد - انگار توی یک قنات قدیمی افتاده باشم - اما به خودم که آمدم دیدم به حالت مسخره ای روی زمین افتاده ام. گویی توی شرکت پشت میز خوابم برده بود! رفتم دست و صورتم را بشویم و چای بگذارم. ساعت از دو و نیم شب گذشته بود. فردا باید کار را تحویل میدادم و هنوز چند ساعت مداوم باید صرف میکردم تا سر و ته گزارش را هم بیاورم. مارمولک توی دستشویی با دیدن من خشکش زد ولی بعد از چند ثانیه با یک حرکت سریع توی سوراخ دیوار گم و گور شد. آبی به سر و صورتم زدم - آمدم آشپزخانه و کتری را آب کردم و گذاشتم روی گاز. برگشتم توی اتاق که مشغول ادامه کار شوم. روی صندلی که نشستم سرم گیج رفت و چشمانم سیاهی - نقش زمین شدم. تا ساعتها در خلسه بودم - انگار به دست و پایم سرب بسته باشند توان هیچ حرکتی را نداشتم - با تمام توان داد میزدم ولی هیچ صدایی از گلویم خارج نمی شد. تمام زندگی ام با دور تند از مقابل چشمانم می گذشت ... نمیدانم چه مدت در این حال بودم ..... وقتی که بیدار شدم به اندازه کوهنوردی که تازه به قله دماوند رسیده باشد خسته بودم. ساعت دو و نیم شب بود و من پای تخت - توی اتاق خواب - دهها هزار فرسنگ دورتر از آن قبرستان نیمه متروک - روی زمین افتاده بودم. صدای زوزه کتری بلند شده بود




رویا در رویا - آشفته درآشفته

خوابهای آشفته - روح لایه لایه - شیشه نازک دل - تلنگری برای شکستن
زیستن معکوس - ارتباط آشفته با هستی - نگاهی محو و نامتمرکز
بلاهت ایرانی - نوستالژی شرقی - پیوندهای عاطفی -زندگی مدرن - کمپلکس حماقت
مرگ اندیشی - گریز از پایان - ترس از خودی خویشتن - آرزوی بلاهت!

Friday, September 7, 2007

کی اینچنین می خواستیم؟

ورد شبانه

ساعت شش صبحه - نشستم توی آزمایشگاه. صدای هایده توی گوشم می پیچه: ... کدوم ناله شبگیر - کدوم ورد شبونه ... هنوز قافله عشق به منزل نرسیده ... نه آفتاب و نه مهتاب - چقدر دنیا سیاهه!

هنوز به تعریفی از زندگی نرسیدم! هنوز تکاپوی روزمره بقیه آدمها رو نمی فهمم. بعد از بیست و هفت سال زندگی هنوز با این دنیا و آدمهاش غریبه ام! هنوز مرگ اندیشم!

خوبه که شب هست! فکر میکردم اگه شب نیود و آدمها هر شب هایبرنیت نمیشدند اونوقت من چه جوری زندگی می کردم!؟ اونوقت هیچ لحظه ای رو نمی تونستم تنها باشم مگر اینکه سر به کوه و بیابون میذاشتم. به هر حال ظاهرا فقط سه تا راه برای فرار هست: فرار در بعد زمان که همون کاریه که من میکنم. فرار در بعد مکان که همون سر به بیابون گذاشتنه (کاری که بابجان -پدربزرگ پدرم- میکرده) و مرگ (کاری که صادق هدایت کرد!). البته این رفیق هندی ما ادعا میکنه که راه چهارمی هم هست (اگه علاقه دارید به فلسفه هندوها مراجعه کنید) ولی خوب استفاده از راه سوم و چهارم فعلا در برنامه من نیست!

با این کیبورد انگلیسی دیگه بیشتر از این نمیشه تایپ کرد. پس تا بعد.

وای بر ما - وای بر ما - خبر از لحظه پرواز نداشتیم - تا میخواستیم لب معشوق رو ببوسیم - پریدیم که

Tuesday, July 10, 2007

خاتمی، ماجرای کوی و بی بی سی


خاطرات محمد علی ابطحی از 18 تیر سال 1378 را می خواندم، برای من که خیلی جالب است که رییس جمهور مملکت خبر یک فاجعه را که حکومت متبوعش بیخ گوشش در همین تهران ایجاد کرده، از بی بی سی می شنود و البته بعد هم چند روز صدایش در نمی آید تا آب ها از آسیاب بیفتد، وقتی هم که بعد از مرگ سهراب موضع گیری میکند، باز یکی به نعل می زند و یکی به میخ و در عمل طرف مهاجم را میگیرد. جالب اینست که این همان آدمی است که برای مردن جلادی مثل لاجوردی بدون اتلاف وقت، بیانیۀ پر سوز و گداز میدهد! روزگار غریبی است نازنین

نقل قول از آقای ابطحی: ساعت 8 صبح به آقاي خاتمي زنگ زدم، گفت خبر را از بی بی سی شنيده ام ولي از ابعاد آن خبر ندارم

Monday, July 9, 2007

آدم چطور می فهمه عاشق شده؟


آن وقتی که نمیبینیش توی دلت پنداری یخ میبنده، وقتی میبینیش توی دلت پنداری تنور نونوایی روشن کردن*

*برشی از دیالوگ به یاد ماندنی زنده یاد پرویز فنی زاده در سریال دایی جان ناپلئون ساختۀ ناصر تقوایی بر اساس رمانی به همین نام از ایرج پزشکزاد

Sunday, July 8, 2007

اوهام ماضی - ماجرای کوی - 2

روز جمعه بود که چند نفر از بچه ها آمدند خوابگاه که آقا چه نشسته اید که دیشب اعتراضات بچه ها را بهانه کرده اند و تا صبح، مغول وار به خوابگاه های کوی دانشگاه تهران حمله کرده اند و چیزی را سالم باقی نگذاشته اند، خلاصه نفهمیدم چه جوری پله ها را دوتا یکی کردم و رفتم تا طبقۀ چهارم، لباسم را عوض کردم و راه افتادم سمت کوی.

صحنه هایی که آنجا دیدم باور کردنی نبود: در اتاق هایی را که قفل بوده (چون حمله در چند مرحله در نیمه شب تا نزدیکی صبح صورت گرفته بود، طبیعتا اکثر بچه ها موقع حمله خواب بودند و در اتاق ها قفل بوده) با لگد شکسته بودند و جایی به اندازۀ رد شدن یک آدم در آن باز کرده بودند، یخچال های توی راهروها را خرد کرده بودند، کامپیوترهای بچه ها را شکسته بودند، توی خیلی طبقات اشک آور زده بودند که با گذشت چندین ساعت هنوز چشم را میسوزاند و تنفس را سخت می کرد، عده ای از بچه ها را در حال خواب غافل گیر کرده بودند و با قمه آنها را زخمی کرده بودند (یک نفر* را که یا حسین گویان با قمه پایش را آش و لاش کرده بودند و نمی توانست درست راه برود، هنوز در خاطرم هست). حتی به ساختمان دانشجویان خارجی هم رحم نکرده بودند و آنجا را هم (گر چه با شدت کمتر) تخریب کرده بودند، خودم با چند نفر دانشجوی آفریقایی صحبت کردم که هنوز چهرۀ بهت زده شان را به خاطر دارم، خیلیهاشان هیچ جور نمی توانستند ماجرا را درک کنند. عدۀ زیادی از بچه ها توی مسجد کوی جمع شده بودند و تحلیل جمعی این بود که باید در مقابل این فاجعه ایستاد و اعتراض کرد تا آقایان مجبور به عذرخواهی، جبران خسارات و محاکمۀ خاطیان شوند. در ضمن بسیاری از بچه ها احتمال تکرار حمله را می دادند و به این دو دلیل (تحصن شبانه روزی در اعتراض به این فاجعه و حفاظت از کوی در مقابل حملات احتمالی بعدی) جمع زیادی از بچه ها در کوی ماندند و ماجراهای بعدی آغاز شد**.


* در مورد این بنده خدا خواهم نوشت
** اگر حسش بود ادامه خواهم داد و باقی اوهام ماضی را خواهم نوشت، یک مشکل اینست که هنوز هم وقتی به آن روزها فکر میکنم، که چه اتفاقاتی افتاد و بعد ماجرا به کجا ختم شد، ضربان قلبم به شدت بالا میرود و عصبی می شوم. به خاطر همین نوشتن در این مورد - به ویژه که نمی خواهم نوشته هایم هم مثل خودم عصبی باشند- برای من کار بسیار دشواری است

زمزمه های بی اعتنا


فعلا این را ببینید و بشنوید تا با هم سنکرون شویم، بعد اگرحسش بود، اوهام ماضی را پی می گیریم




اوهام ماضی - ماجرای کوی - 1


گند ماجرای قتل های زنجیره ای در آمده بود و سعید امامی شاید منفورترین چهرۀ آن روزها بود. امتحانات پایان ترم هم بود و بچه ها گرفتار بودند اما خبر تعطیلی سلام به خاطر آن تیتر جنجالی*، موجب اعتراض بچه ها شد**. شب جمعه بود گمانم، توی خوابگاه بودم که خبر رسید بچه های کوی تجمع کرده اند و آمده اند توی خیابان امیرآباد (کارگر شمالی). من چهار تا امتحان باقیمانده داشتم و در فکر اینکه تابستان تهران (کرج) بمانم یا بروم مشهد. آن شب فکر کردم که ماجرای اعتراض مثل همیشه با روش ماست مالی*** حل می شود و هیچ فکر نمیکردم که فردای آن روز، خبر آن اتفاق فجیع را بشنوم و آن صحنه های دلخراش را ببینم.


* مضمون تیتر این بود: پیشنهاد تغییر قانون مطبوعات (که آن روزها در دستور کار مجلس بود)، را سعید امامی تهیه کرده است. این هم تصویر صفحۀ اول جنجالی:



** راستش من آن موقع فکر می کردم که تیم موسوی خویینیها (عباس عبدی و ...) که سلام را اداره می کردند، دارند رفلکس طبیعی رفتار حذفی خود در دهۀ شصت را می گیرند و با شناختی که از طرز تفکر این جماعت داشتم، دخالت جریان دانشجویی را در این ماجرا درست نمی دانستم ولی از طرفی داغ ماجرای قتل های زنجیره ای، بویژه سلاخی شدن وحشیانۀ فروهرها و احساس خطر از هجوم سازمان یافتۀ جریان راست برای به کنترل در آوردن فضای مطبوعاتی به هر طریق ممکن، موجب می شد که واکنش به تعطیلی سلام را در عمل درست بدانم.


*** سیاست بنیادی آقای خاتمی در طول هشت سال ریاست جمهوری

Disclaimer:

این حرف هایی که در مورد جریان کوی می نویسم، تحلیل سیاسی نیست. فقط اوهام یک دانشجوی سابق است که از قضای روزگار ناظر بر ماجرا بوده و در ذهن خودش یک نظراتی هم داشته


هفت هفت دو هزار و هفت

دیروز هفت هفت دو هزار و هفت بود و از دید ملت اینجا ظاهرا روز خوش یمنی بوده، شاهدش هم این زوج جوان هستند که در این روز ازدواج کردند و ما پای آبشار نایاگرا دیدیمشون




Saturday, July 7, 2007

از هر دری سخنی

اول: تا چند ساعت دیگه دارم میرم نایاگرا، دفعۀ پیش که رفتیم یخ بندان بود، این دفعه ولی گمانم خیلی بهتر باشه و با اینکه بدجوری سرما خورده ام، امیدوارم خوش بگذره.

دوم: نزدیک 18 تیره و دارم خاطرات اون روزها رو مرور میکنم، اگه وقت شد، شاید چند قسمت "اوهام ماضی" نوشتم تا یاد اون روزها رو زنده کنم

سوم: پریروز که رفته بودم بیمارستان (البته برای یک کار مربوط به پروژه ام نه به خاطر مریضی)، توی اتاق کناری جایی که من کار می کردم، داشتند اجزای لاشۀ خوکی را که بعد از عمل (البته عمل جراحی برای مقاصد تحقیقاتی نه برای معالجۀ خوک بدبخت) تکه تکه کرده بودند، بسته بندی می کردند تا برای تیم های دیگر که آن ها را لازم دارند، بفرستند! از دیوار شیشه ای اتاق، تمام این ماجرای تهوع آور را زیارت کردیم. جای شما خالی!

چهارم: الان یک مصاحبۀ جالب رو سی-بی-سی داره پخش میکنه با یک اسقف در مورد رواج پدوفیلی بین کشیش ها! به امید روزی که همچین مصاحبه ای را در مورد پدوفیلی در آخوندها (که فکر می کنم بسیار بیشتر از این مورد در بین کشیش ها است)، از تلویزیون ملی ایران ببینیم




Thursday, July 5, 2007

زندگی چیست؟

خانۀ بابایی وسط قلعۀ دامغان، ساعت چهار صبح، زمزمۀ دل انگیز قرآن خواندن پدربزرگ، اذان صبح با صدای موذن زاده که از مسجد جامع دامغان پخش می شد و اگر باد نبود می شد توی خواب و بیداری صدایش را شنید. نان سنگک تازه و ناشتای اول صبح. روزگاری که زمان برکت داشت، صبح تا ظهری که تمامی نداشت، ناهار با دست پخت مامانی، خورشت قیمه ای که با کرۀ محلی درست می کرد. چقدر دلم برای آن روزها تنگ می شود، کافی است چیزی مرا به یادش بیندازد تا مدت زیادی بروم توی فکر و خیال. خیلی فکر میکنم که زندگی چیست، شاید اگر الان از من بپرسی، بگویم: زندگی برگ خزانیست که از ترس زمان می ریزد

Tuesday, July 3, 2007

آزادی آلن جانستون


بالاخره آزاد شد! خیلی زور دارد که آدمی برای تهیه خبر و گزارش از درد و رنج ملتی، خانه و زندگیش را رها کند و برود وسط میدان بلا، بعد عده ای از همان مردم او را به گروگان بگیرند! خدا را شکر اتفاق بدتری نیفتاد تا مفهوم انسانیت در این روزگار از این بیشتر لجن مال نشود

Sunday, July 1, 2007

پرسش


پرسش اول: آیا اگر قبل از ورود به ساختمانی به شما بگویند "باید تا زنده هستید در آن ساختمان بمانید و در صورت خروج از آن ساختمان به دست اهالی آن ساختمان کشته می شوید" هرگز وارد چنین ساختمانی می شوید؟

پرسش دوم: اگر این قانون را به کودکی که در آن ساختمان متولد شده هم تعمیم بدهند چه؟

توضیح: اگر این متن را می خوانید و تمایل دارید در بحث شرکت کنید، لطفا پاسخ پرسش ها را در بخش کامنت بدهید، پاسخ های احتمالی را همراه با پاسخ خودم در پست دیگری می نویسم و منظورم را از این پرسشها هم خواهم گفت. اگر مایلید با ذکر یک نام (مجازی یا حقیقی مهم نیست) امکان ارجاع به نظر خود را در پست بعدی فراهم کنید

تنبلی ذهنی


اول از همه باید از این چند نفر خوانندۀ وفادار که حتی این چند روز که من چیزی ننوشتم یا اگر نوشتم هم، چیزهای بی ربط نوشتم، زحمت کشیدند و به اینجا سر زدند، بابت صرف وقت تشکر کنم. این دو سه روز یک کمی گرفتار بودم و نشد که چیزی بنویسم. اول آمدم یک پست بنویسم به نام "نگاه پوچ انگارانه به اوهام" و زیرآب این وبلاگ را هم (مثل قبلی) بزنم و بعد هم آرشیو این یک ماه و نیم را پاک کنم، اما دیدم که ریشۀ این وسوسه در تنبلی ذهنی نهفته است. تنبلی ذهنی که با این جمله نمود پیدا می کند: "نوشتن این چرندیات که به درد هیچ بنی بشری هم نمی خورد، وسط این همه کار و گرفتاری و مشغولیت ذهنی، با این مصیبت تایپ فارسی و بدتر از همه با این محدودیت هایی که برای نوشتن قایلم*، کاری جز وقت تلف کردن نیست!". با همین یک جمله، ذهن تنبل من حکم به تعطیلی این وبلاگ میدهد.

اما به هر حال، قدری که با خودم کلنجار میروم، میبینم که هنوز دلایلی که برای نوشتن اوهام داشتم به قوت خودش باقیه و به علاوه اینجا چند نفر خوانندۀ ثابت هم پیدا کرده که گر چه تعدادشون خیلی کمه (شاید پنج-شش نفر) و انگیزشون از خوندن اوهام هم برای من روشن نیست، ولی خوب خودش موجب میشه که یک جورهایی ماجرا رو جدی تر بگیرم. خلاصه اینکه نوشتن اوهام ادامه خواهد داشت.

* اینکه آدم از دو تا دغدغۀ روزانه اش (در مورد من: کارم و اوضاع سیاسی ایران) کمتر بنویسه یا ننویسه

Wednesday, June 27, 2007

خداحافظی با زندگی جغدی



بعد از مدتها بلند شدم مثل آدمیزاد ساعت ۹ صبح آمدم آزمایشگاه، می خواهم ببینم آیا می شود زندگی جغدی را ترک کرد یا نه؟ اگر نتوانستم ترک کنم، این پست را حذف می کنم

Tuesday, June 26, 2007

روزهای سلسبیل

بعد سال ها، امشب دوباره یک جورهایی احساس روزهای سلسبیل را دارم. روزهای سلسبیل شامل حدود ده، یازده ماهی می شود که تنها، ته یک کوچۀ بن بست توی خیابان سلسبیل (رودکی) تهران پایین تر از چهار راه آذربایجان زندگی می کردم. یک کوچۀ تنگ و بن بست، پلاک 33، طبقۀ دوم، یک آپارتمان نقلی سی و نه متری، همسایه هایی به غایت فضول ولی دوست داشتنی، محله ای که تراکم آدمیزاد در آن، به گمانم بیش از چهار نفر در متر مربع بود، پیرمرد دستفروش سر کوچه، تلفنچی سر چهارراه که گاهی تنها راه ارتباطی من با جهان خارج بود، حمام عمومی قدیمی آنطرف چهارراه، بستنی فروشی سر کوچه، ساندویچی کنار سینمای قدیمی، پارک کنار خیابان بابایی که چند سال بعد شهاب آنجا زندگی می کرد، مدرسۀ قدیمی بابا و ... اگر بخواهم همه را بنویسم مثنوی هفتاد من می شود. روزهای سلسبیل همه یک رنگ نبودند، بعضی روزهایش خاکستری بودند، بعضی روزهایش بی رنگ، بعضی روزهایش نارنجی بودند و بعضی روزهایش هم سیاه. رنگ روزهایش را گفتم، طعمش را هم بگویم: بیشتر روزهایش طعم نیمرو یا تخم مرغ و تن شیلتون داشت، بعضی روزهایش هم طعم سبزی پلو با تن شیلتون، یا کشمش پلو می داد، ماه های اولش پر بود از جبر و آنالیز و چه روزهای دوست داشتنی بود آن روزها، ماه های آخرش اما رنگ و بوی کاملا متفاوتی داشت ...

همیشه فکر می کنم که یک روزی برمی گردم همانجا، ته یک کوچۀ باریک یک آپارتمان نقلی کرایه می کنم، دوباره کتاب هایم را می ریزم دور و برم، طوری که جای راه رفتن نباشد، تمرین می کنم دوباره زندگی کردن را



Sunday, June 24, 2007

گل سنگ


یادش به خیر
گل سنگم - آن رقص موزون و بوی مسحور کننده
زیر بارش آن صدای آسمانی



پی نوشت: این پست یک مخاطب بیشتر ندارد

من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم


جای آن دارد که چندی هم ره صحرا بگیرم
سنگ خارا را گواه این دل شیدا بگیرم
مو به مو دارم سخن ها، نکته ها از انجمن ها
بشنو ای سنگ بیابان، بشنوید ای باد و باران
با شما همرازم اکنون، با شما دمسازم اکنون

شمع خود سوزی چو من، در میان انجمن، گاهی اگر آهی کشد دلها بسوزد
یک چنین آتش به جان، مصلحت باشد همان، با عشق خود تنها شود تنها بسوزد

من یکی مجنون دیگر در پی لیلای خویشم
عاشق این شور و حال عشق بی پروای خویشم
تا به سویش ره سپارم سر ز مستی بر ندارم
من پریشان حال و دل خوش با همین دنیای خویشم


من عاشق این تصنیفم، در بسیاری از لحظات زندگی وصف حالم بوده و هست، بشنویدش




اگر دوست داشتید، می توانید از اینجا با صدای مرضیه بشنوید

دکتر مظفر بقائی کرمانی و هندسه های نااقلیدسی


همیشه حضور رمز آلود دکتر مظفر بقائی کرمانی در تاریخ معاصر ایران (به ویژه نقش او در ماجرای قتل فجیع سرتیپ افشار طوس و ارتباط دکتر بقایی با کودتای 28 مرداد و آقای کاشانی، ماجرای وصیت نامه اش و همچنین ماجرای مرگ مرموز خودش)، برایم جذاب بوده است، چیزهای بسیاری است که در موردش نمی دانم و دوست دارم بدانم. شاید گهگاه چیزی در موردش در این اوهام نوشتم، اما امروز می خواهم بخشی از خاطراتش (در مصاحبه با حبیب لاجوردی) را در اینجا نقل کنم که از قضا ربطی به مسایل سیاسی ندارد:

... یک معلم خیلی خوب ریاضی ما داشتیم آنجا به اسم آقای حسین جودت. در کلاس ششم برنامۀ آن زمان ما میبایستی دو مقاله از چهار مقالۀ هندسه را بخوانیم. این آنقدر معلم خوبی بود در عین اینکه خیلی با جذبه بود و شاگردها از او حساب می بردند، فوق العاده همه به او علاقه داشتیم و بدون اینکه احساس خستگی و سنگینی بکنیم، یک مقاله اضافه بر برنامه رسمی تعلیم داده بود به ما، بطوریکه ما وقتی رفتیم کلاس هفتم معلومات ما در ابتدای هندسۀ فضایی بود . در آنجا یک معلم جدیدی آمده بود به اسم جوان ... این یک چیزهایی از هندسه های جدید شنیده بود و اینها را می خواست که به ما قالب کند به اصطلاح. ما حالا با آن جوری که مخصوصا آقای جودت درس داده بود و ما فهمیده بودیم که از یک نقطه بر یک مستقیم بیش از یک عمود نمی شود چیز کرد یا دو تا خط موازی الی غیر النهایه ادامه دارند، فلان، این یک چیزهایی شنیده بود از هندسه های لواچوسکی و ریمان و اینها، بعد به ما می گفت خط موازی وجود ندارد برای اینکه دو تا خط موازی در مرکز خورشید به هم می رسند یا از یک نقطه ما می توانیم الی غیر النهایه عمود به یک خط نازل کنیم. که برای ما اینها واقعا کفر به نظر می آمد ...

البته این ماجرا در ادامۀ صحبت به یک بحث مربوط به سیاست وصل می شود. امروز که افاضات جناب دکتر بیدآباد (برادر دکتر بیدآباد خودمان) را در هم میهن میخواندم، نمی دانم چرا یادم به ماجرای دکتر بقایی و هندسه های نااقلیدسی افتاد، گفتم شاید ماجرا برای شما هم جالب باشد.

پی نوشت: خاطرات دکتر مظفر بقائی کرمانی (در گفتگو با حبیب لاجوردی) را می توانید از اینجا گوش کنید یا بخوانید


Wednesday, June 20, 2007

قطعنامه - 1


باور کنی یا نه، من همینم که هستم!
دیگر برای تغییر دیر شده است جانم! سنگهایم را با خود واکنده ام، تصمیمم را گرفته ام:

پیکان ارادت را به سوی هیچ بتی نشانه نخواهم گرفت
زنجیر اسارت را بر پا و دستهایم وقعی نخواهم نهاد
آرزوی پرواز را از سر بیرون نخواهم کرد
سر بر آستانت نخواهم سود، زمینی نخواهم شد


رؤیای بامداد زمستان


...
سوراخ جا بخاری که به روی زمستان بستی
شاید بهار آینده
راه عروج ماست
تا نیلگونه ها


توضیح: برشی از یکی از اشعار محمد علی سپانلو - بقیۀ شعر را هم شاید در فرصتی دیگر اینجا گذاشتم



به ياد اون روزها


موزیک امروز "نازنین مریم" با صدای محمد نوری است که بعد از این همه سال باز هم به دل می نشیند. متن ترانه را از اینجا می توانید بخوانید.

...
جان مريم چشماتو واكن، منو صدا كن
بشيم روونه، بريم از خونه، شونه به شونه
به ياد اون روزها وای نازنين مريم
...
باز دوباره صبح شد، من هنوز بيدارم --- كاش مي خوابيدم، تورو خواب مي ديدم
...




Sunday, June 17, 2007

معرفی کتاب - پیغمبر دزدان


پیغمبر دزدان کتابی است از استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی، که با سبک خاص استاد نگاشته شده است. به خاطر علاقۀ پدر و پدربزرگم به باستانی پاریزی و کتابهایش، سالها پیش بخش هایی از چند تا از کتابهایش را خوانده ام (مانند "حماسۀ کویر"، "از پاريز تا پاريس "هشت الهفت" و همین "پيغمبر دزدان")، البته اکثر کتاب های او از آن نوع است که باید سال ها روی میز کنار تخت باشد تا هر شب بخشی از آن را بخوانی و لذت ببری، پر است از تکه های تاریخ اجتماعی ایران که در دکان هیچ بقالی یافت نمی شود. کتاب پیغمبر دزدان در مورد فردی است به نام " شیخ محمد حسن سیرجانی (زید آبادی)"* که خود را پیغمبر دزدان (نبی السارقین) می نامیده است. این کتاب نخستین بار در سال 1324 چاپ شده و در سال 1382 به چاپ هفدهم رسیده است. کتاب حاوی نامه های متعددی است که جناب پیغمبر دزدان برای پیروان خویش نگاشته است و در جای جای نامه ها عبارات بسیار خواندنی یافت می شود که البته با حواشی استاد باستانی پاریزی بسیار خواندنی تر می شود. جالب اینست که این پیغمبر پیروانش را خود انتخاب میکرده و انصافا چه انتخاب های به جایی، کتاب را که خواندید شاید پیروان امروزینش را بتوانید در میان اهالی ثروت و قدرت بجویید. به قول خودش: "هر قوم و ملتی برای خود پیغمبری داشته است، الا جماعت دزدان، که منم پیغمبر ایشان".

خیلی دوست داشتم نسخه ای از کتاب را اینجا با خودم داشتم و بخش هایی از آن را برایتان می گذاشتم ولی دریغ، ندارمش! بخشی از فرمایشات پیغمبر دزدان را هم که به خاطر دارم (در مورد علت تفاوت در خلقت پسرش ابوالقاسم با پسر یکی از خوانین منطقه)، به خاطر رعایت ادب نمی توانم اینجا بگذارم!

* تا جایی که می دانم اصالتا از همان روستایی بوده که آقای "احمد زیدآبادی" عزیز ریشه در آن دارد.

پی نوشت یکم: برای اطلاعات بیشتر در مورد استاد محمد ابراهیم باستانی پاریزی می توانید به ویژه نامه ای که مجلۀ بخارا در مورد ایشان منتشر کرده است، مراجعه نمایید


Saturday, June 16, 2007

جنایت مقدس --- تقدیس جنایت


من در میان مردمانی زیسته ام که بر مرگ همنوع خود شادمانه می خندند، به راحتی نوشیدن لیوانی آب، در مورد یکدیگر حکم صادر می کنند، من تفکری را می شناسم که تزویر را تجویز می کند، خشونت را ترویج می کند، جنایت را تقدیس می کند؛ سیستمی را می شناسم که تخم نفرت می پراکند، والدینی را می شناسم که کودکان خود را برای تماشای به دار کشیده شدن انسانی به میدان شهر می برند، پیران و جوانانی را می شناسم که برای پرتاب سنگ بر سر محکومی بر یکدیگر پیشی می گیرند، دخترک و پسرکی را که به جرم عشقبازی سنگباران می شوند، من در جامعه ای زیسته ام که حماقت در بند بند آن رسوخ کرده است، من دزدان و غارتگران و متجاوزانی را می شناسم که در نظر مردم بسیار محترمند و مردمانی را می شناسم که برای یک لقمه نان، تنها دارایی تحت تملک خود یعنی بدنشان را به فروش میگذارند و مفسد فی الارض لقب می گیرند و خونشان مباح می شود.

اصل این متن خیلی طولانی تر از آنچه می بینید بود، کوتاهش کردم تا خودتان این فیلم مستند را ببینید تا بر سر ایمان خویش بلرزید. این مستند را "مازیار بهاری" در مورد ماجرای قتل های عنکبوتی مشهد و سعید حنایی ساخته است. این مستند شامل مصاحبه های متعددی با خانواده و دوستان قاتل و مقتولین و دست اندرکاران پرونده است. توضیح بیشتری نمیدهم جز اینکه دیدن این فیلم را برای کودکان و نوجوانان توصیه نمی کنم. فیلم را میتوانید از اینجا ببینید



پی نوشت: میدانم که این پست مشکل کپی رایت دارد و هنوز هم با وجدان خودم در گیرم ولی توجیه شاید این باشد که چون این فیلم روی پرشین هاب قابل دسترسی است، قرار دادن آن در اینجا شاید به تاثیری که می گذارد بیارزد

سرپناه


از خیابان بیست و دوم پایین می آمد تا با پاره های کاغذ سرپناهی بسازد، غافل بود از اینکه دل سرگردانش را هیچ سرپناهی رام نمی کند

Friday, June 15, 2007

ال پاچینو


ال پاچینو را حتما میشناسید و او را در نقش مایکل کورلونه در پدرخوانده به یاد دارید. امشب، ساعت نه شب به وقت نیویورک مهمان برنامۀ لری کینگ در شبکۀ سی ان ان است. احتمالا برنامه ای به یاد ماندنی خواهد بود، اگر وقت داشتید ببینید

Thursday, June 14, 2007

نرگسِ مست تو و بخت من


چند روزی است که تصنیف "عقرب زلف کجت" توی ذهنم می چرخد (با صدای پریسا گمانم)، گفتم امروز به عنوان نغمۀ صبحگاهی بگذارمش اینجا که دو سه روزی است اوهام ساکت بوده ظاهرا. متن را از اینجا می توانید بخوانید

عقرب زلف کجت با قمر قرینه --- تا قمر در عقرب، کار ما چنینه*
کیه کیه در می زنه من دلم می لرزه --- درو با لنگر می زنه من دلم می لرزه
ای پری بیا در کنار ما --- جان خسته را مرنجان
از برم مرو، خصم جان مشو --- تا فدای تو کنم جان

....

نرگس مست تو و بخت من خرابه --- بخت من از تو و چشم تو از شرابه*

....

تصنیف را با صدای زنده یاد ایرج بسطامی بشنوید




* تقارن مفهومی نهفته در این دو بیت به شدت دلنشین است


Wednesday, June 13, 2007

اوهام ماضی - 6


مادر بزرگ دنیای خاطره و حکایت و شعر بود، حافظه عجیبی داشت. حتی این سالهای آخری که بعد از آن سکته مغزی زمین گیر شده بود، هر وقت که می رفتی پیشش شعر یا حکایت جدیدی برای گفتن داشت. خدا روحش را قرین رحمت گرداند. یک بار تعریف می کرد: سال ها پس از آنکه پدر بزرگ گله شترها را فروخته بود به شخصی در جندق یا یزد، کاروانی شامل چند تا از همان شترها برای پدر بزرگ متاعی آورده بودند، می گفت وقتی شترها وارد باربند* خانه شدند، اشک را به چشمانشان دیدم. قسم میخورد که اشک می ریختند از اینکه بعد از سال ها وارد محلی شدند که آنجا به دنیا آمده بودند.
هنوز هم هر وقت یاد این حکایت مادربزرگ می افتم فکر میکنم که چطور ممکن است انسانی بعد از سال ها به زادگاه خود برگردد و هیچ احساسی از ورود به خاک میهن نداشته باشد.


* اصطبل


Monday, June 11, 2007

نغمۀ آزادی نوع بشر


اجرای قدیمی "مرغ سحر" با صدای هنگامه اخوان و اجرا و همخوانی محمد رضا لطفی و بیژن کامکار، شاهکاری است که حسابی با حال و هوای امروزم می خواند، امیدوارم خوانندگان احتمالی اوهام هم لذت وافر ببرند





جمله سازی - 3


دانیل اورتگا، سفر به ایران، فریبرز رییس دانا، بقایای سوسیالیسم در ایران، بن بست منطقی

کارهای ملال آور - دوم


تکه تکه کردن یک سیستم پیچیده که هیچگونه مستنداتی ندارد (برای انتقال به جایی)، بطوریکه یک نفر آدم معمولی که با سیستم آشنا نیست بتواند به راحتی آنرا سر هم کند و راهش بیندازد

Sunday, June 10, 2007

داستان تهوع


با پوزش از خوانندۀ احتمالی، از آنجا که این داستان تهوع، از قضا داستانی تهوع آور هم هست، خواندن آنرا به هیچ وجه توصیه نمی کنم!

سردرد امانت را بریده، می خواهی از روند جاری زندگی جدا نشوی و به روی خودت نیاوری اما نمی شود، هر چند دقیقه یک بار لرزشی خفیف تمام وجودت را فرا می گیرد، می روی روی تخت دراز می کشی، بدنت را زیر لحاف می پوشانی، فکرت بهت زده است، سرت را می بری زیر لحاف و سعی می کنی بخوابی، درد توی شقیقه ات می پیچد، گریزی اما نیست، در بهت زدگی ات غوطه ور می شوی، ارتباطت با محیط اطراف به حداقل رسیده، یک آن احساس می کنی که می خواهی هر آنچه در درون داری بالا بیاوری، تمام انرژی درونی ات را جمع می کنی تا از جایت تکان بخوری و خودت را به دستشویی برسانی، آن هنگام که بر لختی تن غالب میشوی و از جایت بلند می شوی اما دیگر دیر شده است، دل و روده ات را در نزدیکی دهان احساس میکنی، شروع میکنی به دویدن اما در میان راه ... به خودت که میایی دل و روده ات را می بینی که وسط اتاق پخش شده، احساس سبکی می کنی، می پرسی اگر آدم بدون این آت و آشغالها اینقدر سبکتر می شود، چرا هر روز آنها را در شکمش با خود حمل میکند؟

Friday, June 8, 2007

نامجو و مشکل کپی رایت


بخشی از متنی که محسن نامجو برای روزنامۀ هم میهن نوشته است:

ما در جامعه‌اي زندگي مي‌كنيم كه در آن خيره ‌شدن عادي دو شهروند به يكديگر به راحتي مي‌تواند به دعوا و منازعه منجر شود. ما به ديگري به‌عنوان دشمن نگاه مي‌كنيم. مشكل هر كس، مشكل خودش است و حتي اگر چيزي يا كسي را دوست داشته‌ باشيم يك آن به مسووليت‌مان در قبال او فكر نمي‌كنيم

متن کامل را از اینجا بخوانید. من یکی که بابت لینک هایی که به موزیک او داده ام، شرمنده ام و احساسش را کاملا درک می کنم. گمانم در این آشفته بازار، تنها راه این باشد که شماره حسابی را رسما اعلام کند تا پول آثاری را که به هر طریقی به دستمان رسیده و از آن استفاده کرده ایم، به آن حساب واریز کنیم. وقتی قانون از حق مولف حمایت نمی کند، شاید بتوان روی اخلاق فردی و وجدان افراد حساب کرد

پی نوشت: نگاهی به این لینک بیندازید، ظاهرا شماره حسابی از محسن نامجو را اعلام کرده است

داستان خوانی - 1 : بریده هایی از رمان فریدون سه پسر داشت

بریده هایی از رمان "فریدون سه پسر داشت" - عباس معروفی

در طول‌ يكي‌ دو ماه‌ تابستان‌ كه‌ به‌ باغ‌ ميگون‌ مي‌رفتيم‌، پدر گاهي‌ به‌ كافه‌هاي‌ اطراف‌ مي‌رفت‌، و دمي‌ به‌ خمره‌ مي‌زد. روز بعد هم‌ همگي‌ در رودخانه‌ شنا مي‌كرديم‌ و شب‌ مي‌رفتيم‌ مسجد. پدر با آدم‌هاي‌ محل‌ گپ‌ مي‌زد، و بعد خودش‌ را مي‌رساند به‌ پيشنماز: «حيف‌ كه‌ ماشين‌ نداريد، آقا. وگرنه‌ مي‌دادم‌ دو جفت‌ لاستيك‌ آكبندِ بي‌. اف‌. گودريچ‌ بيندازند زيرش‌.»
«التفات‌ داريد، آقاي‌ اماني‌. انشاءاله‌ تحت‌ توجهات‌ امام‌ زمان‌...»
«پس‌ اين‌ امام‌ زمانِ ما كي‌ ظهور مي‌كند، آقا.»
«عنقريب‌، عنقريب‌.»
...
پدر گفت‌: «اسمش‌ آقاي‌ ناطق‌ است‌، اهل‌ نور مازندران‌. ماه‌ رمضان‌ها مي‌آيد ميگون‌ كه‌ چراغ‌ مسجد اينجا هم‌ خاموش‌ نباشد. آدم‌ خوبي‌ است‌. روضة‌ خوبي‌ هم‌ مي‌خواند. هميشه‌ هم‌ شاه‌ را دعا مي‌كند.»
مامان‌ گفت‌: «مي‌گويد شاهِ اسلام‌. منظورش‌ امام‌ زمان‌ است‌.»
«شاه‌ خودمان‌، همان‌ شاه‌ اسلام‌ است‌ ديگر!»
«كجاش‌ اسلامي‌ است‌.»
«خوب‌، اين‌ آخوندهاي‌ بيچاره‌ هم‌ بايد يك‌ لقمه‌ نان‌ بخورند. هركس‌ هرجور دلش‌ بخواهد تعبير مي‌كند. ما هم‌ با صداي‌ بلند مي‌گوييم‌ الهي‌ آمين‌، و جلو جماعت‌ نشان‌ مي‌دهيم‌ كه‌ منظور آقا از شاه‌ اسلام‌، محمدرضا شاه‌ پهلوي‌ است‌.»
«تو هم‌ با اين‌ شاهت‌، فريدون‌!» و آنقدر نرم‌ و مهربان‌ مي‌گفت‌ فريدون‌، كه‌ آدم‌ هوس‌ مي‌كرد اسمش‌ فريدون‌ باشد. اسم‌ را در دهانش‌ چرخ‌ مي‌داد و به‌ واوش‌ كه‌ مي‌رسيد صداش‌ را محو مي‌كرد. انگار نون‌ش‌ را مي‌خورد.
«الان‌ شرايط‌ خاصي‌ است‌، بانو. مرحوم‌ اخوی‌ كه‌ مي‌بيني‌ تروريست‌ از آب‌ در آمد و نخست‌وزير را كشت‌ و آبروي‌ ما را هم‌ برد. تا بياييم‌ دوباره‌ آبرويي‌ جمع‌ كنيم‌، پوست‌مان‌ كنده‌ شده‌.»
«خون‌ برادر را كه‌ با برادر نمي‌شورند. گنه‌ كرد در بلخ‌ آهنگري‌، به‌ شوشتر زدند گردن‌ مسگري‌. وا؟ به‌ ما چه‌ مربوط‌.»
«مجبوريم‌ خودمان‌ را بكشيم‌ كنار و خودمان‌ را از اين‌ دسته‌جات‌ اسلامي‌ سوا نگه‌ داريم‌. وگرنه‌ توي‌ اين‌ بازار پا مي‌خوريم‌ و نفله‌ مي‌شويم‌. مدت‌هاست‌ دارم‌ فكر مي‌كنم‌ كه‌ باهاشان‌ قطع‌ رابطه‌ كنم‌، اما نمي‌گذارند كه‌. اين‌ نرفته‌، آن‌ مي‌آيد. ظاهراً به‌ خاطر مرحوم‌ اخوي‌. اما من‌ كه‌ ابله‌ نيستم‌. مي‌دانم‌ دردشان‌ چيست‌. چه‌ غلطي‌ كرديم‌ و دو سه‌ باري‌ رفتيم‌ هيئت‌ مؤتلفه‌. حالا افتاده‌ به‌ گردن‌مان‌. مثل‌ سگ‌ پشيمانم‌، بانو. وضعيت‌ جوري‌ است‌ كه‌ نه‌ مي‌شود ازشان‌ بريد، و نه‌ دست‌ از سر آدم‌ برمي‌دارند. بالاخره‌ توي‌ اين‌ بازار چشم‌مان‌ توي‌ چشم‌ همديگر است‌. با هم‌ سروكار داريم‌. نمي‌ شود كه‌



دل خراب من دگر خرابتر نمیشود --- که خنجر غمت ازین خرابتر نمیزند

امشب دلم بدجوری هوای صدای لطفی رو کرده بود، این را گذاشتم تا شما رو در احساسم شریک کنم.

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند --- به دشت پر ملال ما پرنده پر نمی زند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کند --- کسی به کوچه سار شب در سحر نمی زند
نشسته ام در انتظار این غبار بی سوار --- دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند
گذرگهیست پر ستم که اندر او به غیر غم --- یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند
چه چشم پاسخست ازین دریچه های بسته ات؟ --- برو که هیچ کس ندا به گوش کر نمی زند
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست --- اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمی زند





شعر و دکلمه: هوشنگ ابتهاج

اوهام ماضی - 5



سال سوم دبیرستان بودیم گمانم، من و شهاب توی یک کلاس بودیم، معلم ادبیاتی داشتیم به نام آقای ... که از برادران بود و کلی ادعای معنویت داشت. هر جلسۀ ادبیات کلی از وقت کلاس به توصیه های اخلاقی می گذشت، با وجود تلویزیون و رادیو، آقای ... معلم امور تربیتی و بینش و قرآن، حاج آقا ... امام جماعت مدرسه و نطق های بین دو نمازش و البته جناب ... دبیر محترم ادبیات، واقعا غلظت معنویتمان رفته بود بالا. یک روز که طبق معمول معلم ادبیات در حال نطق در مورد مرگ و زندگی بود و داشت میگفت که انسانی که حسابش پاک است و به واجبات و مستحبات عمل کرده و از محرمات دوری جسته، هرگز از مرگ هراسی ندارد و بعد هم میخواست از کرامات خودش و حاج آقا ... و آیت الله ... بگوید، ناگهان همه جا شروع به لرزیدن کرد، چند لحظه همه بهت زده بودیم و اکثر بچه ها که انگار از خواب پریده بودند هاج و واج به اطراف نگاه می کردند، در یک لحظه انگار که همه متوجه شده باشند که زلزله آمده، به سمت در هجوم بردند اما زودتر از همه آقای ... دبیر محترم ادبیات بود که با یک جست از کلاس خارج شد و زودتر از همۀ بچه ها خودش را به پله ها رساند و فرار به سمت حیاط مدرسه! آنچنان هراسان می دوید که اگر کسی از بچه ها زیر دست و پایش میرفت و له می شد هم باکش نبود. از تماشای این صحنه که فارغ شدم، نگاه کردم دیدم همۀ بچه ها هم رفته اند و غیر از من فقط یک نفر توی کلاس مانده! آن هم شهاب بود که صورتش عین لبو سرخ شده بود و از شدت خنده نفسش بند آمده بود. من که تا آن لحظه به بعد طنز ماجرا فکر نکرده بودم تازه متوجه شدم و شروع کردم به قهقهه زدن. خلاصه تا خندۀ ما تمام شود زلزله و پس لرزه هایش هم تمام شد و رفتیم توی حیاط و صف ایستادیم و برگشتیم سر کلاس. باز حضرت استاد آمد سر کلاس و این بار همه لبخند به لب داشتند، همانطوری که حدس می زدیم شروع کرد به توجیه رفتارش که "من دویدم که نظم بچه ها را حفظ کنم و ..." شهاب که همچنان داشت می خندید و بقیۀ بچه ها هم با پوزخند نگاهش می کردند. به عمرم ندیده بودم که یک عامل طبیعی اینقدر به موقع یک نفر ...* را ضایع کند

* جای خالی را به دلخواه پر کنید

Thursday, June 7, 2007

جمله سازی - 2


پاریس هیلتون، عدالت، سرمایه داری، تبعیض، به هر کجا که روی آسمان همین رنگ است


In September 2006, she was arrested for driving under the influence and subsequently sentenced to 36 months probation and had her license suspended. In February 2007, she was stopped for driving at 70 mph in a 35 mph zone and charged with violating her probation. Hilton was sentenced to 45 days in jail, but only served three days, with the rest of the time reassigned to home confinement!

پی نوشت: ظاهرا حکم نقض شد و به زندان برگشت! به قول مانی، مثل اینکه رنگ آسمان همه جا یک رنگ نیست

اوهام ماضی - 4


یادم میاد روزی رو که بابا جان - اصطلاحی که برای خطاب کردن پدربزرگ پدرم به کار می بردیم - اومده بود خونۀ ما، توی اتاق بالایی به پشتی تکیه داده بود و با دقت مشغول آماده کردن (اصطلاحا چاق کردن) چپقش بود و من در اون عوالم کودکی (سه یا چهار سالم بود) بدون پلک زدن مشغول تماشای اون بودم. همون شب گیر داد که من میخوام برم و اصرار بابا و مامان هم هیچ نتیجه ای نداشت. یادم میاد که بابا مجبور شد همون نصفه شبی ببره و برسوندش (محل زندگیش روستایی بود که سی کیلومتری با منزل ما فاصله داشت) و این آخرین باری بود که بابا جان رو دیدم و اولین و آخرین تصاویری که در ذهنم هست، مال همون شبه. درست یادم نمیاد ولی میدونم که چند وقت بعدش فوت کرد. خدایش بیامرزد، هر وقت روی تصمیمی که میگیرم، به رغم جوانبش پافشاری میکنم، یاد اون می افتم


Flamenco (Dance and Music)


Flamenco - More amazing video clips are a click away


Thanks to dear "Anonymous" for offering Flamenco.

Wednesday, June 6, 2007

جمله سازی -1


با این کلمات و عبارات موهوم، به اندازۀ یک پاراگراف جملۀ ناموهوم بسازید. توجه داشته باشید که هدف صرفا جمله سازی است:

توفان، بندر جاسک، تنگۀ هرمز، سالگرد جنگ شش روزه، چهارده خرداد شصت و هشت، پانزده خرداد چهل و دو، عسگر اولادی مسلمان، تاریخ سازی، کوتوله، نطق برای جلب توجه، 24 اسفند، مجلس هشتم، تکرار مضحک تاریخ، میرزادۀ عشقی، سهمیه بندی بنزین، رواج ازدواج موقت! قطعنامۀ بعدی، نرخ تورم، کاهش نرخ سود بانکی، رابطۀ تاریخی اقتصاد و خر، امید بستن به سوته دلان، کنفرانس مطبوعاتی، هیلاری و اوباما، مک کین و جولیانی، ایران، باتلاق عراق، بیمه های اجتماعی، ایران، طنز نویس، رهبر اپوزیسیون! رهنمود دوم دام برای 24 اسفند، مضحکه، فوران حماقت، بن بست؟


I’ve been living a lie, there’s nothing inside!


Listen to today's music:
"Bring me to life"



اوهام ماضی - 3


آن سال ها تابستان که می شد برای پسته چینی سری به ده (روستای آباء و اجدادیمان) می زدیم و چند روز و شبی را همانجا در خانه باغ پدر بزرگ می ماندیم. هم فال بود و هم تماشا. از آن روزها یک دنیا خاطره دارم که شاید گه گاهی که مزه یکی از آن خاطرات زیر دندانم می آید، اینجا بنویسمش.

گورستان در شمال ده واقع شده بود درست پشت دیوار باغ انگوری، با مهران شرط بسته بودیم که یک شب را در غسالخانۀ گورستان بگذرانیم. چند باری البته، در روشنایی روز آنجا رفته بودیم، همیشه پر از بوی کافور بود (ولی البته از عطر یاس هیچوقت خبری نبود*). حساب کنید دو تا پسر بچۀ ترسو، شبی تاریک (به قولی تاریک تر از دل سیاه شیطان)، یک گورستان بیرون آبادی، کنارۀ کویر، با ده ها افسانه در مورد ارواح سرگردان و اجنه در ذهن! و زمینی که اگر زیر پایت را نگاه نمی کردی بسیار محتمل بود توی قنات یا چاهی متروک بیفتی و یا پایت را توی سوراخ موش صحرایی یا ... بگذاری! مار و کژدم هم که البته جای خود دارند، بارها طی سال های متمادی، هر وقت شبی با هم توی ده بودیم، تا نزدیک گورستان رفتیم و هر بار با صدایی (احتمالا زوزۀ شغالی، فس فس ماری یا حتی صدای باد) پا به فرار گذاشتیم. تا اینکه یک سال که مهران تازه رانندگی یاد گرفته بود، جیپ پدرش را کش رفت و رفتیم سراغ قبرستان، نور ماشین کمک بزرگی بود برای اینکه لااقل جلوی پایمان را ببینیم. ماشین را جای مناسبی گذاشتیم و چراغهایش را روشن و گام به گام با احتیاط رفتیم به سمت غسالخانه، تا نزدیک درش رسیده بودیم که ناگهان صدای وحشتناک باز و بسته شدن و به هم خوردن در مرده شور خانه، ما را از جا پراند، در یک آن، تمام آن افسانه های کذایی توی ذهنم رژه رفتند و ترس عجیبی تمام وجودم را لرزاند، با سرعت تمام شروع کردم به دویدن به سمت ماشین، مهران هم همینطور، نفهمیدم که چه جوری به ده رسیدیم ولی با خودم عهد کردم که تا عمر دارم از این کارها نکنم**. الان که بهش فکر میکنم هنوز هم همون ترس رو احساس می کنم ولی خوب منطقی که ببینیم، احتمالا کسی در مرده شور خونه رو باز گذاشته بوده و اون صدا هم فقط به خاطر حرکت در، در اثر باد بوده! نمیدونم آیا همیشه میشه با منطق جلوی ترس را گرفت؟

* اشاره ای به فیلم بوی کافور، عطر یاس
** که البته سالها بعد یک بار این عهد را شکستم

Tuesday, June 5, 2007

بهترین لحظۀ عشق


نغمۀ امروز با صدای رضا رویگری و سبک خاص او را از اینجا بشنوید، متن شعر را هم می توانید از اینجا بخوانید

...
همه بر ساحل عشق، تشنه میرقصیدند --- روح مرموز عطش مثل دريا شده بود
باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود --- بهترين لحظه عشق با تو پيدا شده بود

...

ديدم اهريمن شب، در شب كشتن خویش --- آنقدر مي زده بود، تا اهورا شده بود
رفته بودم به برش، پيرهن پاره كنم --- يوسف از فرط جنون، مست ليلا شده بود
----------------------------------------------------------
چنگ بر خاك زدم، تا به چنگش بكشم --- ديدم از روزن خاك، محو بالا شده بود




اوهام ماضی - 2


تابستان سال شصت و هفت بود گمانم، قطعنامۀ پانصد ونود و هشت را پذیرفتند، با چند سال تاخیر و میلیاردها دلار خسارت و ده ها هزار کشته، ملتی افسرده و خسته که دیگر نای جنگیدن نداشتند و حتی من نه ساله هم به خاطر دارم که تب و اشتیاق جبهه رفتن فروکش کرده بود و به اجبار بخشنامه و با تهدید و تطمیع، سرباز جمع می کردند. آن سال آخری چهار، پنج تا معلم عوض کردیم گمانم! معلم اصلی ما آقای ... را بردند جبهه و ما ماندیم و معلم های جانشین. آخرین سالی بود که دامغان زندگی می کردیم و بنا به ضرورت کاری پدر باید کوچ می کردیم، چند تا گزینه پیش رو بود: اراک، چالوس و ... . گمانم به خاطر نزدیکی به دامغان، چالوس را انتخاب کردند ...

پی نوشت: این اوهام ماضی نه نظم منطقی دارد، نه نظم زمانی و نه چندان پیوستگی مفهومی! "وهم" است دیگر، آن هم وهمی که از کانال زمان و حافظۀ من گذشته است. در ضمن هیچ نظر سیاسی هم در این نوشته نبود (که اگر بود در مورد آن تابستان گفتنی بسیار است)، فقط آنچه در خاطرم بود نوشتم


Monday, June 4, 2007

کنار چشمه ای بودیم در خواب

و اما موزیک امروز: "اشک مهتاب"، شعر از سیاوش کسرایی، با صدای استاد شجریان از اینجا بشنوید. اطلاعات تکمیلی و متن شعر را از اینجا بخوانید. احساسی که این تصنیف به من میده با دیدن این عکس کامل میشه، روی عکس کلیک کنید تا نسخۀ اصلی با وضوح بالا را بگیرید


Saturday, June 2, 2007

زمستان

در دمای سی و پنج درجه یک روز گرم تابستانی، زیر تیغ آفتاب، وقتی لباس هایم از رطوبت هوا و عرق به بدنم می چسبند، دلم برای زمستانی سرد و پر برف تنگ می شود



خواب های طلایی


نغمۀ امروز قطعه ای از "خوابهای طلایی" اثر جواد معرفی است که کلی باهاش خاطره دارم. اجرای بهتری از آنچه اینجا گذاشتم پیدا نکردم




Friday, June 1, 2007

مرگ حق است!؟


ضرب المثل معروف مرگ حق است را حتما شنیده اید و معنای معمولش را هم حتما می دانید. این را داشته باشید که از نقلش در اینجا منظوری دارم. دیروز اول ژون، اتفاقی افتاد که انگیزۀ نوشتن این پست شد. دیروز فردی به نام جک کوورکیان که یک کهنه سرباز جنگ ویتنام و یک پاتولوژیست معروف است از زندان آزاد شد. جرم او معاونت در خودکشی افرادی بود که به دلیلی از ادامۀ زندگی منصرف شده بودند و قصد خودکشی داشتند. ظاهرا او به صد و سی و پنج نفر کمک کرده که خودکشی کنند. حالا او در سن هشتاد سالگی در حالیکه به هپاتیت سی مبتلاست و امیدی به زنده ماندن او برای بیش از یک سال دیگر وجود ندارد، از زندان آزاد شده و قصد دارد باقی عمر را صرف مبارزه برای قانونی کردن "حق مرگ" کند. بازماندگان کسانی که او به آنها کمک کرده برخی معتقدند که او جنایتکارست و برخی او را فرشتۀ نجات می دانند. می خواستم ببینم آیا به نظر شما "مرگ حق است؟" و دکتر مرگ (لقبی که به این پاتولوژیست پیر داده اند) فرشتۀ نجات است یا قاتل؟ تصور حالاتی را که یک انسان ممکن است به کمک چنین پزشکی نیاز پیدا کند به عهدۀ خوانندۀ احتمالی می گذارم

پی نوشت: به نظر من "حق مردن" یکی از طبیعی ترین حقوق انسانی است و وجود ساز و کار قانونی برای خودکشی لازمۀ یک جامعۀ آزاد است. کسی که به بیماری لاعلاجی مبتلاست و هر روز زندگی برایش قرین رنج و عذاب است، چرا باید به خاطر اعتقادات جامعه یا خودخواهی اطرافیانش، این رنج هر روزه را تحمل کند؟


Thursday, May 31, 2007

تا سحرگاهان، که می داند که بود من شود نابود!؟

این شعر فریاد مهدی اخوان ثالث یا به قول خودش سوم برادران سوشیانت از دفتر آخر شاهنامه با اجرای شاهکار شجریان پدر و همراهی شجریان پسر، علیزاده و کلهر، بد جوری وصف حال این روزهاست. من از موسیقی همانقدری می فهمم که احشام از نطریه نسبیت، ولی از این قطعه به خصوص اجرای کلهر و آواز شجریان به شدت لذت بردم و برای خوانندۀ احتمالی اینجا می گذارمش



پنجاه، پنجاه


خسته ام جانم، جانم خسته است! خستگی در بند بند وجودم رخنه کرده! می فهمی جانم!؟ دیگر حتی تمرکز کردن، موزیک گوش دادن، قدم زدن، حمام آب داغ و چای املش هم کارساز نیست، هیچکدام کارساز نیست! یک لیوان خواب عمیق اما گویی می چسبد! از آن نوع خوابی که فرقش را با مرگ نمی شود به این راحتی ها فهمید! خوابی با شانس بیدار شدن پنجاه درصد! نه کمتر و نه بیشتر


Tuesday, May 29, 2007

Raccoon in Western Campus!


طی یکی دو سالی که اینجا زندگی کردم، سه بار موفق شدم بصورت تصادفی راکن ببینم! ولی هر سه دفعه شب یا غروب بود و دوربین هم همراهم نبود. امروز که رفته بودیم کنار رودخانه قدم بزنیم، یکدفعه دیدم یک راکن تنها توی یک قسمت سنگی وسط آب داره زیر سنگ های رودخانه دنبال غذا میگرده (البته نمیدونم چه جور غذایی، ولی یک چیزهایی پیدا میکرد و میخورد!). خلاصه دیدم موقعیت بهتر از این پیدا نمیشه که هم هوا روشن باشه، هم دوربین همراهم باشه و هم سوژۀ مورد نظر یک جایی باشه که راه فرار نداشته باشه، دل به دریا زدم و از یک مسیر عجیب و غریب از لای بوته ها و درخت ها، بدون سر و صدا رفتم پایین تا لب رودخانه، و یواش یواش بهش نزدیک شدم، خلاصه با کلی مصیبت رسیدم لب رودخونه نزدیک جایی که راکن بود، مجبور شدم دقایقی بی حرکت بمونم تا شکش برطرف بشه و از اونجایی که این دوربین مزخرف ما، نه زوم میکنه و نه هیچ کار دیگه، بالاجبار به آب زدم و آروم تا نزدیکش رفتم، ظاهرا بلد نبود شنا کنه و از روی سنگ ها تا اون وسط رفته بود، خلاصه تعقیب و گریز بی سر و صدا شروع شد و از بین هفت، هشت تا عکسی که گرفتم، بهترینش اینی هست که اینجا می بینید. روی عکس کلیک کنید تا با کیفیت بهتر ببینیدش




Spring in Campus

Delaware hall, May, 2007.

گر به تو افتدم نظر ---چهره به چهره رو به رو


موزیک امروز از گروه کامکارهاست، ظاهرا بخشی از کنسرتی است که سال 80 برگزار کردند، وصف حال امروز من

گر به تو افتدم نظر، چهره به چهره رو به رو --- شرح دهم غم تو را، نكته به نكته مو به مو
ساقی باقی از وفا، باده بده سبو سبو --- مطرب خوش نوای را، تازه به تازه گو بگو
در پی ديدن رخت، همچو صبا فتاده ام --- خانه به خانه، در به در، كوچه به كوچه، كو به كو
مي رود از فراق تو، خون دل از دو ديده ام --- دجله به دجله، يم به يم، چشمه به چشمه، جو به جو




Monday, May 28, 2007

اوهام ماضی - 1


کودکی، باغ عالمی، دامغان، بقایای باروی چند هزار ساله پشت خانه، آسیاب آبی نزدیک خانه، رودخانه ای که وقتی بزرگ شدم فهمیدم جوی بزرگی بیشتر نیست، مهران، آرش و بقیۀ بچه های محله، لشکر ماشین های اسباب بازی که دور فرش توی هال قطارشون می کردم، پدر که ساعت دو و نیم از سر کار می آمد و من هر روز همین ساعت دم در منتظرش بودم، درخت هلو، دو تا درخت شلیل که تازه کاشته بودیم، بوته های توت فرنگی، زیر زمین مرموز و اسرار آمیز خانه برای من کودک، مامان و تقلای هر روز من برای ناخنک زدن به غذا قبل از اینکه آماده بشه، خواهرم که همیشه مراقبم بود، حتی وقتی مورد غضب واقع می شدم، خاله زن مشهدی عباس* که هر وقت شیطنت می کردم به جای اینکه منو دعوا کنه سرشو می زد به دیوار و من کودک را غرق در احساس ندامت می کرد**، کمد بزرگی که بابا برای اتاق کوچیکه سفارش داده بود و من با تمام حواس مراحل سر هم کردنش رو توی اتاق به تماشا نشستم، جای خیلی خوبی بود برای قایم شدن در هنگام فرار، ...

خاطرات کودکی من دو دسته اند، خاطراتی که عین آینه شفافند و بعضی خاطراتی که عین کوزه شکسته باید تکه هاش رو سر هم کنم و همیشه یک تکۀ مفقودی دارند، کم کمک یه چیزایی مینویسم که برای خودم تداعی کنندۀ اون سال های طلاییه و برای خوانندة احتمالی حسی ایجاد می کنه که برای من ناشناخته است، بازخورد گرفتن از حس خوانندۀ احتمالی، برای من جذاب خواهد بود

* خدا بیامرزدش، صداش می کردیم خاله و هنوز هم نمیدانم که اسم واقعیش چی بود، انگار که اگر با مشد عباس ازدواج نمیکرد، هیچ کس تو این دنیا نمیدونست چی صداش کنه
** انگار میدونست که عذاب وجدانی که با اینکارش به من میده از هر تنبیهی بهتر عمل میکنه


ای عرش کبریای چیه پس تو سرت


موزیک امروز (مرد بی اساس) از آلبوم ترنج محسن نامجو است. من که انصافا لذت بردم و امیدوارم برای خوانندۀ احتمالی اینجا هم شنیدنی باشه. میتونید از اینجا بگیریدش، چند تکه اش را هم اینجا مینویسم

این که زادۀ آسیایی رو میگن جبر جغرافیایی! --- این که لنگ در هوایی، صبحونت شده سیگار و چایی
ای عرش کبریایی، چیه پس تو سرت؟ --- کی با ما راه میایی، جون مادرت؟
................................................................................................................
یک روز از خواب پا میشی میبینی رفتی به باد--- هیچکس دور و برت نیست همه رو بردی ز یاد
چند تا موی دیگت سفید شد ای مرد بی اساس --- جشن تولد تو باز مجلس عزاست
................................................................................................................


Canada Geese


I took this picture on May, 26, somewhere in the campus while the boss was planning to attack the intruder! You can click on the picture to see the high resolution image. For more information on Canada Geese, look at here.

اوهام ماضی


گفتم شاید بد نباشه که فقط از اوهام امروز ننویسم و نگاهی هم بیندازم به اوهام ماضی! مرور خاطرات من شاید به درد هیچکسی غیر از خود من نخوره اما این هم فایده ایست: مکتوب کردن خاطرات برای روزی که به مرورشون نیاز داشته باشم! از حالا هر وقت حسش باشه، وقت داشته باشم و چیزی یادم بیاد می نویسم. اولین پست خاطرات را امروز اینجا میگذارم


Sunday, May 27, 2007

راز معمای لیوان ها

اگر به این دو نکتۀ ساده توجه کنید، می توانید به سادگی راز معمای لیوان ها را که دیروز مطرح کردم، دریابید

نکتۀ اول: در طی فرایند ریختن مایع از لیوان کوچک به بزرگ، غلطت مایع به وضوح کم می شود

نکتۀ دوم: در فرایند معکوس ریختن مایع از لیوان بزرگ به لیوان های کوچک، شخص مورد نظر هیچ کدام از لیوان ها را غیر از کوچکترین لیوان، پرنمی کند و سر لیوان ها خالی است

و اما نتیجه گیری: در همۀ لیوانها غیر از کوچکترین لیوان، استوانه ای پر از آب با ارتفاعی کمتر از ارتفاع لیوان مورد نظر قرار داده شده است. حالا می توانید استنتاج کنید که چه اتفاقی می افتد. ساده بود نه؟

Saturday, May 26, 2007

با من صنما دل يكدله كن --- گر سر ننهم وانگه گله كن

نغمۀ بامدادی امروز را با صدای شهرام ناظری بشنوید، واقعا شاهکاریست مشترک از مولانا و شهرام ناظری. متن شعر را از اینجا بخوانید. خلاصه وصف حال امروز ماست




معمای این چند لیوان

این ویدیو کوتاه را ببینید، اگر تونستید رازش رو کشف کنید! فکر می کنم تمرین فکری خوبی باشه




Thames river: a wonderful view

Thames river (southwestern Ontario) passes through UWO campus, Ryan Rubin has took a long shot picture of this river which is my wallpaper these days. You can click on it to see the high resolution image.



Friday, May 25, 2007

مراسم آیینی فرقه ای از صوفیان کرد

در مورد مراسم آیینی برخی از فرقه های اهل تصوف کرد، چند وقت پیش یک چیزهایی شنیده بودم، باورم نمی شد، ولی وقتی این فیلم را دیدم ... اصلا بهتر است شما هم بیینید. فقط پیشاپیش هشدار میدهم که صحنه های دلخراشی در این فیلم هست که اگر تصمیم گرفتید ببینیدش، باید خود را برای آن آماده کنید




فریاد رسی نیست

این عکس رو که دیدم ناخودآگه یاد این شعر افتادم


شب بر سر من جز غم ایام کسی نیست --- می سوزم و می میرم و فریاد رسی نیست

فریادرس همچو منی کیست در این شهر --- فریاد رسی نیست کسی را که کسی نیست

بیمارم و تب دارم و در سینۀ مجروح --- چندان که فغان بر کشم از دل نفسی نیست

آن میوه جانبخش که دل در طلب اوست --- زینتگر شاخی است که در دسترسی نیست

بیش است ز ما طالع آن مرغ گرفتار --- کو را قفسی باشد و ما را قفسی نیست


توضیح: عکس از اینجا برداشته شده و این شعر حسین پژمان بختیاری رو که کاملش یادم نمیومد از وبلاگ حمید نخجیری برداشتم



disgusting

الان که از دانشکده میومدم دیدم یک خرگوش به طرز فجیعی زیر چرخ های یک ماشین له شده و بقیه هم با سرعت از روش رد میشن. واقعا صحنۀ فجیعی بود. دلم هم نیومد که ازش عکس بگیرم و اینجا بگذارم. دیدن یک همچین صحنه ای برای خراب کردن یک روز آدم کفایت میکنه، نه؟


ترس

در کودکی از ترس زمین خوردن با همسالانش بازی نکرد
در جوانی از ترس شکست خوردن، عاشق نشد
در میانسالی از ترس تنگدستی خرج نکرد
در پیری از ترس گناه، ثواب نکرد
و
در کل از ترس مرگ، زندگی نکرد


My number one!

نغمه بامدادی امروز از یک خواننده یونانیه به اسم هلنا پاپاریزو. این آهنگ در سال 2005 برنده یورو ویژن شد. متن ترانه اینجا هست

Thursday, May 24, 2007

Campus from Above


Uwo from Above
Originally uploaded by Mikey O.
Aerial shot of the University of Western Ontario, London Canada. Taken from a hot air balloon, summer 2005.

Western Campus

I will try to put some pictures of UWO campus on this blog, everyday. Most of these pictures are not taken by me. This is the first one, a red tail hawk is going to catch a poor squirrel right in the campus!


and, do you want to see the same scene after some seconds!




Now, do you recognize that: ''Might is right!".

*Both photos are taken by Mike DeJager.

معرفی کتاب - آبجی خانم اثر صادق هدایت

این داستان را برای اولین بار سال ها پیش خواندم، موقعی که هنوز نباید میخواندمش! در طی این سالها چند بار دیگر هم خواندمش و هر بار چیز جدیدی ازش دستگیرم شد. مثلا این روزها به قرینهء اتفاقاتی که در کشورم در حال وقوع است، فکر میکنم که اگر از میدان هفت تیر تا میدان انقلاب پیاده بروم چند تا آدم عین همین آبجی خانم قصهء صادق رو میتونم با لباس فرم ببینم که به جای اینکه خودکشی کنن اومدن که انتقام عقده های روانیشون رو از ماهرخ و ماهرخ ها بگیرند؟

اگه نخوندینش پیشنهاد میکنم بخونیدش
کتاب گویا برای دوستانی که حال خواندن متن را ندارند اینجا یافت می شود
فایل پی.دی.اف داستان هم از اینجا قابل دریافت است



دور حماقت

اخبار نیمه شب، تیتر روزنامه های صبح، بی بی سی، سی ان ان، مهر، فارس، ایسنا، ایلنا فلان و بهمان و بیسار ... از همه و همه فقط یک نتیجه میگیرم: دور حماقت در سرزمین من بی پایان است



دلم تنگ دیاره

امروز از اون روزهای ابریه، البته هوای شهر ابری نیست اما هوای دل من چرا. طبق معمول در این موارد خودم رو روانکاوی می کنم و اگه بتونم ریشهء ناراحتی رو پیدا کنم خوب شاید بشه ریشه کنش کرد، اما امروز حس و حال این کار رو هم ندارم. یعنی با اینکه حدودا میدونم چرا ناراحتم ولی نمیخوام با خودم کلنجار برم. حالا یه خورده اینجا بلند بلند فکر میکنم ببینم چی میشه: چند وقت پیش داشتم فکر میکردم که چرا آدم دوست داره خوشحال باشه؟ مگه ناراحتی چه اشکالی داره؟ اگه این دو تا دو روی یک سکه هستند، .... نه حوصله تایپ کردن ندارم، باشه برای یک وقت دیگه، فکر کنم که خواننده احتمالی اینجا هم حس و حال این چرندیات رو نداشته باشه. خوب نقدا این آهنگ مهستی رو گوش کنید. عکس هایی هم که هوا رو ابری کردن گذاشتم توی فلیکر


Monday, May 21, 2007

بامداد

ساعت یک ربع به شش صبحه و با اینکه امروز به مناسبتی اینجا تعطیله، من به دلیل احمقانه ای دارم میرم دانشگاه. از دیروز میخواستم اولین پست معرفی کتاب رو بنویسم ولی وقت نشد. امیدوارم امشب بنویسمش. این هم شعر صبحگاهی

صبح است ساقیا قدحی پرشراب کن --- دور فلک درنگ ندارد شتاب کن
زان پیشتر که عالم فانی شود خراب ---ما را ز جام باده گلگون خراب کن


خودتون با صدای استاد بخونیدش، پیداش نکردم که بذارم اینجا


Sunday, May 20, 2007

معرفی کتاب

تصمیم دارم گاهی کتابهایی که فکر می کنم برای بعضی از خواننده های احتمالی اینجا مفید باشه، معرفی کنم. بیشتر کتابها فنی خواهد بود و خوب احتمالا به انگلیسی . برای خودم این یه جور مستند کردن کتابهاییه که ازشون استفاده می کنم یا کردم

علی کنکوری


امروز نتایج کنکور کارشناسی ارشد اعلام شده ظاهرا. این آهنگ علی کنکوری با صدای داریوش، آهنگ بابک بیات و شعر ایرج جنتی عطایی، وصف حاله خیلی از جوونهای ایرانیه که میخوان مثل همه ساده زندگی کنند ولی تا بگن "نه" پشت کنکور می مونن و از قافله دور. می تونید از اینجا گوش کنید. این پست رو تقدیم می کنم به علی

Saturday, May 19, 2007

IEEEXplore is down!

IEEEXplore is down today! Just click here and you will be redirected here. Hope it comes back soon.

قطعه آواز مورد علاقه من در آثار مهرجویی

هامون را ده ها بار دیده ام، یکی از قسمتهای هامون که هر بار حس و حال عجیبی را در من زنده میکند اما آن قطعه آواز رضا رویگری است. آقای هالو را هم شاید به همین دلیل دوست دارم، چون همان آواز با صدای دیگری (که نمیدانم صدای کیست) در موقعیتی مشابه، آنجا هم هست. شعرش را اینجا گذاشتم و قطعه ای از هر دو فیلم را هم در ادامه می آورم، بیشتر برای خودم که هر وقت خواستم آنرا گوش کنم از همینجا گوش کنم.

اي شاخ گل که در پي گلچين دوانيم --- اين نيست مزد رنج من و باغبانيم
پروردمت به ناز که بنشينمت به پاي --- اي گل چرا به خاک سيه مي‌نشانيم

....

با صد هزار زخم زبان زنده‌ام هنوز --- گردون گمان نداشت به اين سخت جانيم

شعر از شهریار






اسدالله یکتا و سیگار فروشی کنار میدان هفت تیر-عاقبت هنرمند در ایران




اسدالله یکتا رو اگه اهل فیلمهای ابرانی باشید حتما میشناسید! من از فیلم هامون میشناسمش. اما بد نیست روزگار امروزش را هم ببینیم و احوال یک هنرمند ایرانی رو بهتر درک کنیم


یک مصاحبه با او
گزارش تصویری

مطلب را به بالاترین بفرستید:

Balatarin



کارهای ملال آور ، یکم

کاری خسته کننده تر از ویرایش چند بارهء متنی که خودتون اونو نوشتین سراغ دارین؟

کنسرت زنده یاد هایده در سرزمین ممنوعه

توضیح: چند ساعت پیش این لینک رو در بالاترین گذاشتم، اول یک مقدار سر عنوانش بحث شد (عنوان رو با الهام از سفرنامه جلال آل احمد، گذاشته بودم "کنسرت مرحوم هایده در سرزمین عزراییل") ولی بعد رای بالایی گرفت و احتمالا خیلیها دیدنش

مرغ سخندان

احتمالا محسن نامجو را می شناسید، این روزها خیلی مشهور شده و روند رو به رشد شهرتش هم ادامه داره. بعضی از آهنگاش حسابی به دل من میشینه. یکیش که تقریبا جزء معدود آثار کلاسیکش هم هست به نام "مرغ سخندان" الان داشتم گوش می کردم، گقتم خواننده احتمالی اوهام شبانه را هم در احساسم شریک کنم

برای گرفتن آهنگ به اینجا مراجعه کنید

این هم خلاصه ای از شعر


شبان آهسته می‌نالم، مگر دردم نهان ماند
بگوش هركه در عالم، رسيد آواز پنهانم

من آن مرغ سخندانم كه در خاكم رود صورت
هنوز آواز می‏آيد به معنی، از گلستانم*

متن شعر بر گرفته از وبلاگ اشک مهتاب

سرآغاز نگارش اوهام

بعد از مدتها تردید، تصمیم گرفتم این وبلاگ را رو به راه کنم و کرکره وبلاگ قبلی را که احتمالا خوانندگانی متفاوت از این وبلاگ داشت (احتمالا تنها خواننده مشترک هر دو خودم هستم!)، پایین بکشم. اینجا تلاش می کنم هیچ مطلب سیاسی ننویسم و فقط تمرین نگارش روزمره کنم. احتمالا متن این وبلاگ هم کمی تا قسمتی نیمه رسمی خواهد بود. برای نگارش هم از ادیتور بهداد اسفهبد استفاده می کنم. سعی می کنم هرروز به چیزی بنویسم، تا ببینیم چه پیش آید